بالش من در شب به من خیره می شود
خالی مثل سنگ قبر؛
هرگز گمان نبردم که چنین تلخ باشد
تنها بودن
و نه گفتن به آرامیدن در میان گیسوانت
تنها در خانهای ساکت دراز میکشم
چراغ آویزان تاریک میشود،
و به آرامی دستانم را دراز میکنم
تا در دستان تو بیامیزم
و به نرمی لبان گرمم را برتو میفشرم
خود را در خسته و فرسوده میبوسم
آنگاه ناگهان بیدار می شوم
و در اطراف من شب سرد گسترده میشود
ستاره از پنجره به وضوح میدرخشد
گیسوان طلایی تو کجایند
دهان نوشینت کجاست؟
اکنون در هر لذتی درد می نوشم
در هر شرابی، زهر؛
هرگز نمیپنداشتم به اینسان تلخ است
تنها بودن
تنها، بدون تو
…
سروده شده در 1915
ترجمه: ع.ن
برگردان از ترجمه انگلیسی از جیمز رایت
…
دنیای اصیل نقاشیهای شاعر
هرمان هسه به مانند آثار داستانی و اشعارش، در نقاشیهای ساده اما پر جزئیات خود نیز به روستا باز میگردد؛ به اصالت، به اولین تجربیات انسانی و بیواسطهترین مواجهه آدمی با هستی؛ به کودکی نوع انسان بر زمین. او با عزیمت به زندگی ناب در طبیعت و دریافت معنا و ماورا از درون آمیختن در رنگها و اشکال بدیع و تکرارناپذیر آن، نوری شعفآمیز و شوری جاری و نامیرا را آشکار میسازد. هسه کاری که با کلمات در کمال و با فصاحتی بی بدیل انجام داد در نقاشی با سادگی و شوری وحشی به ثمر رساند. در ادامه چند نقاشی از او را مشاهده خواهید کرد.