درامانقد- سینما: آنچه در ادامه می خوانید گفته های جیمز گری درباب تجربه کارگردانی و ساخت فیلم «شهر گمشده زِد» است. بخش اول پرونده این فیلم را می توانید اینجا بخوانید.
درباره تغییر انگیزههای قهرمان داستان
خانواده و رابطهی پدر و پسر از مضامین مورد علاقهام هستند. اصلاً برای همین رابطهی پدر و پسری میخواستم این فیلم را بسازم. در طول داستان میبینید که انگیزههای پدر تغییر میکند. او ابتدا برای کسب افتخار و مدال دست به ماجراجویی میزند. اما پس از تحقق اهدافش به جایی میرسد که میخواهد حالا زمانی را با پسرش سپری کند و برای او وقت بگذارد. ماهیت اپیزودگونهی فیلم به منظور تأکید بر همین زمانهای طولانی در نظر گرفته شد که پدر در کنار همسر و فرزندانش حضور ندارد.
داستان تراژدی و تعالی
در کل داستان را تراژیک نمیبینم چون پدر به درجههایی از تعالی میرسد. مطمئنم که پسر در سالهای غیابش از وی متنفر بوده است اما دستآخر با هم راهی سیاحت میشوند و بخشی از جهان را میبینند که هیچکس از اروپای غربی یا آمریکای شمالی ندیده بود و هنوز هم نمیبیند. اتفاقاً داستان مادر تراژدی است چون در خانه تنها میماند. او میخواهد عازم سفر شود ولی چون زن است نمیتواند. اهداف داستانی فیلم برای من جالب بود و این همنشینی تراژدی زن و تعالی مردان.
تجربهی فیلمبرداری روی فیلم سلولویید
ما در تصویر دیجیتال در اصل با شبکه (گرید) طرفیم و تصویر از پیکسلها ساخته شده است. شبکهها و پیکسلها در فریمهای مختلف در همان جای قبلیشان قرار دارند و ثابتاند. اما فیلم خام از دانه (گرین) ساخته شده است و جای هر دانه از فریمی تا فریم دیگر تغییر میکند. پس هر بار که فریم تازهای روی پرده نقش میبندد شما تصویر جدیدی میبینید. البته مغز انسان هر تصویر را به صورت مجزا پردازش نمیکند چون بهسادگی نمیتواند این کار را انجام بدهد؛ و در واقع ما با ماندگاری تصویر و تداوم دید روبهرو میشویم. اما به همین دلیل – به صورت ناخودآگاه – تفاوتی احساس میشود.
انتخاب چارلی هانم به جای بندیکت کامبربچ
تغییر بازیگران همیشه تحولی در فیلم و شخصیتها به وجود میآورد. شما نمیتوانید فیلمی را با جیمی استوارت بسازید در حالی که به مارلون براندو نیاز دارید. با چارلی چاپلین و رابرت میچم هم نمیشود یک فیلم ساخت چون زبان متفاوتی است. با چارلی هانم آشنایی نداشتم و بهواسطهی فیلمی که از او دیده بودم فکر میکردم یک جوان کالیفرنیایی موتورسوار است با خالکوبی! برای همین تا اسمش به میان آمد گفتم: «هرگز». اما تهیهکنندگان گفتند اهل نیوکسل است و پس از دیدارش کاملاً از او خوشم آمد چون تشابه تکاندهندهای با فاسِت داشت. هر دو همسنوسال بودند و حس واقعی از تکاپو و مبارزه را در چارلی دیدم. اگر بندیکت کامبربچ این نقش را بازی میکرد، احتمالاً بیشتر روی کیفیتهای شمایلشکن فاست متمرکز میشدیم. چارلی تقریباً مثل بازیگر ماجراجویی از دههی 1930 است و برای همین این جنبه در شخصیت فاست پررنگ شد. به نظرم فاست با بازی کامبربچ به فیلم تیرهوتارتر و عجیبوغریبتری بدل میشد. نمیدانم بهتر میشد یا بدتر، فقط فیلم متفاوتی میشد.
30 دقیقهی احساسی پایان فیلم
بخش محبوبم در فیلم، 30 دقیقهی پایانی است. اما بیتردید 110 دقیقهی ابتدایی لازم بود تا به این مرحله برسیم. برخی میگفتند کل فیلم را مثل 30 دقیقهی پایانیاش میساختی اما مسأله اینجاست که آن طوری جواب نخواهد داد. روایت یعنی مجموعهای از وقایع که در امتداد هم قرار میگیرند. به طور طبیعی بدون کاشت و داشت نمیشود به برداشت رسید.
منبع: مایکل اسمیت، تایمآوت