درامانقد-ایده‌نقد: در سال 1986 فرانسوآ مارگولن سینماگر و تهیه کننده، مصاحبه ای طولانی را با سرژ دنه برای ستون سینمایی نشریه ی گلوب انجام می دهد. متاسفانه این مصاحبه منتشر نمی شود و کاست ضبط شده آن نیز گم شده و از دست می رود. سی و چهار سال بعد، این کاست، به لطف انبارگردانی مفصلی مجدداً در دسترس قرار می گیرد. امروز فرانسوآ مارگولن محتوای این مصاحبه ی چاپ نشده را منتشر کرده است.

فرانسوا مارگولن بر این مصاحبه مقدمه مفصلی نوشته است که ضمن توضیح روند مصاحبه، به سرژدنه، شخصیت و کارنامه کاری او و همچنین نگاهش به نقد فیلم می پردازد. این مقدمه پیشتر به طور مجزا در درامانقد منتشر شده بود که می توانید آن را اینجا بخوانید. در ادامه بخش اول این مصاحبه را خواهید خواند. این مصاحبه به دلیل طولانی بودن در چند بخش منتشر خواهد شد.

 

 امسال به کن نرفتی. به جای آن جام جهانی فوتبال را دنبال می کنی…

تا حدودی از جشنواره ی کن خسته شدم ام. در واقع، جذابیتی برایم ندارد. ما، در لیبراسیون، تصور خارق العاده ای را از آن در سر پروراندیم، اما به نظرم کن چندان خوشایند نیست. تنها چیزی که واقعاً سرگرمم می کرد این بود که تمام مدت به دیوار تکیه می دادم. به نوعی حضور در یک شبه-داستان است. همان کاری را می کنیم که در جام جهانی انجام می دهیم: اگر فیلم را ندیده باشیم مطمئناً نمی توانیم نه از فیلم و نه پشت صحنه ها صحبت کنیم! و شرکت در کن از پاریس، تقریباً به همان سختی کار روزانه در دفتر است. برای من کن خسته کننده است و از اینکه هر ساله در کن حضور داریم، احساس پیری می کنم. جایی نیست که خیلی خوش بگذرد. حتی اگر وجه ورزشی اش را دوست داشته باشم: دوازده یا سیزده روز استرس، و بعد، استراحت. لذت چالش. می دانیم که می توانیم به قدری استراحت کنیم که به خرناس کشیدن بیفتیم…

از رفتن به کن بیشتر لذت می بری یا جام جهانی یا رولند گَروس[1]؟

رولند گَروس فرق می کند. به جای اینکه آبجو در دست با کسی در مورد چیزی که دیده ایم بحث کنیم، می نویسیم، بدون چرکنویس. به دفتر روزنامه تلفن می کنیم، دیکته می کنیم و برمی گردیم. خبرنگار ورزشی بودن در رونالد گروس تقریباً حقه بازی است، کار خبری وجود ندارد، در جایگاه خاص تماشاچیان محبوس شده ایم… بازی ها را خیلی خیلی خوب می بینیم و درباره آنها می نویسیم، بازیکنان مجبورند عرق کرده پس از سخت ترین نوع مسابقه تنیس در کنفرانس های خبری شرکت کنند و درباره ی بازی توضیح و گزارش دهند. همه چیز به دقت در یک پلاتو انجام می شود. این قهرمانی نیست، چیزی که در مورد تور دُ فرانس وجود ندارد. تنیس، به نوعی شاید از زاویه قهرمانی مایه ی خجالت است!

جو ورزشی وجود ندارد؟

چرا، ولی من فقط به تنیس می پردازم. سایر خبرنگاران ورزشی مثل بچه دبیرستانی های سرگردان رفتار می کنند که تا نیمه نهایی جایگاه شان تنها مکانی است که دور هم هستیم و وراجی می کنیم.

این یک نمایش است، به همان معنای یک فیلم؟

نقاط مشترک زیادی وجود دارد. در تنیس دیالوگ قابل درک است: امتیازات شمرده می شود. خیلی چیزها شبیه هم هستند. اول، زمان: باید تمام شود ولی کی اش را نمی دانیم. بعد، به لطف تلویزیون، عادت کرده ایم که چهره ی آدم ها را در صفحات بزرگ ببینیم، همانطور که در سینما هست. مثل بازیگران. قبلاً، بازیکن ها مجبور بودند با بدنشان تصویرنگاری کنند. قیافه ی از ریخت افتاده ی نوآ[2] به تنها جذابیت یک مسابقه ی بی اهمیت بدل می شود. دراماتورژی چهره ها. و بعد، ایده ی حد و مرز وجود دارد، مانند خارج از تصویر[3] در سینما. مثل تمام بازی های با توپ، جایی برای تخیل هست، زیرا توپی که از یکی برای دیگری فرستاده می شود، مثل یک مکالمه است. “گرفتن توپ با یک خیز” مثل “قاپیدن کلمه” است.

از آنجایی که من حرف زدن را دوست دارم، در بازی تنیس آسوده ام، چون به نوعی دیالوگ است و همینطور نمایش. مثل سینما. رقص و پرفورمنس را در برگرفته و ارزش های اخلاقی را به نمایش می گذارد: شجاعت، ناامیدی…ولی بخصوص، امتیاز مشترک اساسی-که هنوز هم به خاطر آن اصرار دارم به فیلم دیدن- این است که هیچ چیز از ابتدا مشخص نیست و همه چیز با جلو رفتن زمان ساخته می شود. تحت تاثیر قرار گرفتن از دیدن یک فیلم اینطور نیست که به محض آغاز فیلم با یک موسیقی دم دستی به وجود بیاید، تحت تاثیر قرار گرفتن به وسیله ی احساساتی است که فیلم آن را ایجاد می کند، ولی در زمان های پیش بینی نشده و تصادفی. تنیس هم همینطور است. همیشه دو یا چند سناریوی ممکن وجود دارد، ولی جریان بازی –که ارتباطی با امید ناامید شده ندارد و بیشتر اوقات اتفاق غیر منتظره ای رخ خواهد داد- در زمانی که در حالِ گذر است اتفاق می افتد، فکر می کنیم که می بایست منتظرش باشیم: مثل زمانی که بن هابیل[4] نوآ را متوقف می کند.

این تکلیف همه چیز را روشن کرده و رابطه ی تقریباً ناآگاهانه ای را با آنچه که اتفاق می افتد برقرار می کند. فقط ذکاوت و هوشمندی نیست چراکه مجبور می شوید از سناریوهای اولیه چشم پوشی کرده و به سراغ احساسات متعارف بروید. چه آنها را از نو کشف کنی، چه مجبور شده باشی خودت را با چیز دیگری تطبیق بدهی. این ایده که همیشه هر چیزی ممکن است، برای من جذاب است. در مورد سینما همانطور است که در مورد تنیس. این در مورد عموم مردم نیز صادق است، بخصوص وقتی که بازی در پنج ست برگزار می شود. همان وقتی که مردم فرضیه های بی شماری را تصور کرده اند که نادرست از آب درآمده و در نهایت فرض دیگری را می پذیرند. وقتی بازیکن مورد علاقه بد بازی می کند، پس ما طرفدار حریفش می شویم. اما این حریف موفق نمی شود که بازی را به نفع خود تمام کند پس ما دوباره برمی گردیم طرف بازیکن مورد علاقه مان.

همیشه لحظه ای برای عدالت وجود دارد. ما چیزها را آنطور می بینیم که اتفاق می افتند و هستند، چون سناریوهای بسیار ساده پیشینی را حذف کرده ایم. ولی زمان لازم است، و در تنیس آنقدر زمان نداریم. این مثل سینما است. فقط در تورنمنت های بزرگ پیروزی در سه ست اتفاق می افتد، مثل مسابقات گرند اسلم و آن مسابقه ها مانند شو(show) هستند، آنجا تنیس بدل به یک پرفورمنس می شود، مثل نماهنگ ها یا پیام های بازرگانی که لفاظی مطلقی در آنها وجود دارد، و فرصت ندارد تا از احساسات انسانی پر شود.

با این وجود تفاوت بزرگی با سینما دارد: در تنیس فقط دو پرسوناژ وجود دارد با جنسیت یکسان، البته به جز بازی های دو نفره ی مختلط…

درست است.

تفاوت دیگر این است که تنیس را فقط به صورت زنده می توانیم ببینیم…

با اینحال پیش می آید که مردم فینال نوآ در رولند گروس را دوباره تماشا می کنند. ولی برای من غیرقابل تصور است که یک بازی را دوباره ببینم، حتی فوق العاده ترین را. من دستگاه ضبط ویدیویی ندارم چون ایده ی کلکسیون کردن(جمع آوری) احساسات خودم، مرا به وحشت می اندازد. ولی برعکس، خیلی دوست دارم فیلمی را در تلویزیون ببینم، ولی باید آن را هنگام پخش ببینم.

شما نسبت به تصویر می توانید دو نگرش مذهبی داشته باشید: من معتقدم یکی شان تقلید کورکورانه است و دیگری نگرش معنوی به آن. مال من معنوی است. فیلم ها، مثل ستاره ها هستند؛ می گذرند، دوباره عبور می کنند، در می گذرند و بازمی آیند، به رویا می برند، فراموش می شوند، صحبت می کنند. بقای فیلم ها تنها به نمایش داده شدن نیست، و این خوب است.

چون من شب ها تلویزیون می بینم مثلاً در شبکه کانال+[5] چیزهایی را دوباره دیده ام که تصمیمی برای دیدن دوباره شان نداشته ام، ولی آنها در شبکه حضور داشتند، و من به خودم می گویم: “بفرما، بریم برای تماشایشان!”. این مثل دوستی می ماند که ناگهان پیدایش می کنیم. به هم می گوییم:”حالت چطور است؟” و این می تواند خیلی بهتر از چیزی باشد که فکرش را می کردیم، یا برعکس، متوجه می شویم که دیگر چیزی نداریم تا به هم بگوییم. این دریافت من است.

چندی پیش رز ارغوانی قاهره[6] را که ندیده بودم، به همین شکل دیدم. به نظرم بی نهایت ضعیف بود، ولی حالا، بسیار بی معنی است که آن را همه جا اعلام کنم. مثل قرار ملاقات معوقه با چیزی است که نمی بایست می دیدم. همه یک چیز در مورد فیلم می گفتند -که یک شاهکار است- برای من که با دیدن فیلم نظری خلاف اکثریت داشتم، مثل این است که گویی آن را ندیده ام اما می فهمم که بدتر از چیزی است که می گفتند، و امروز، تا حدی می توانم در موردش بنویسم.

ولی این رابطه من با “مواجهه” و همچنین “ناشناخته” است. مدیریت این رابطه بسیار دشوار است. رابطه ی دیگر، رابطه ی آیینی است که تلویزیون آن را به خوبی نمادین می کند، چراکه با شبکه ها کار می کند، و هر کسی می تواند خیلی خوب آیین های شخصی اش را سر و سامان بدهد، که در مورد سینما نیز جواب می داد، و همیشه یک وجه “برنامه ریزی” داشت که بسیار ضعیف بود. وقتی که بچه بودم، با مادرم به سینمای این بغل می رفتم و فقط یک آرزو داشتم، اینکه فیلم شروع شود. ولی مردم می آمدند و خواستار همه ی آداب(آیین ها) بودند: ورودی، صندوق، راهنمای صندلی ها، آگهی بازرگانی، فیلم های کوتاه، اخبار روز گومن[7]، جاذبه ها، آنتراکت… قبلاً باعث انزجارم می شد. من کسی نیستم که آیین ها را بپذیرم، ولی تلاقی را چرا. مجبور می شوی خودت را در موقعیتی قرار دهی که برخورد همیشه ممکن باشد. در فرانسه، خیلی بهمان کمک می کنند چون فیلم ها در حرکتند و مدام نمایش داده می شوند، هم قدیمی ها و هم جدیدها… اگر من در کشوری بودم که سینما تقریباً از بین رفته بود، می بایست احساساتم را انبار می کردم. آن موقع شاید نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم تا جان فورد را که امشب از تلویزیون پخش می شود، روی ویدیو کاست ضبط نکنم، ولی این مثل کتاب هایی است که اینجا دارم. برای دهمین بار آنها را نخوانده ام، و این ایده را دوست ندارم که کتابها برای خوانده شدن ساخته شده اند و باعث تأسف است که اینجا انبار شده شوند.

اگر ده هزار کاست وی اچ اس داشتم، جلوجلو از تصور اینکه با سانشوی مباشرِ میزوگوچی دوباره گریه خواهم کرد، لذت نمی بردم. از خودم خجالت می کشم، می دانم که غیراجتماعی و متعلق به “عصر دایناسورها” هستم. ولی همین است که باعث نوشتن می شود: وقتی درون آیین و تشریفات هستی، نمی نویسی، کاغذ سیاه می کنی. زمانیکه درون تجربه ای معنوی(این لغت وزینی است) قرار داری، جاییکه که می توانی تغییر عقیده دهی و حرف مخالف بزنی، می نویسی.

ادامه دارد…

 

پی نویس:

[1]- این مسابقه که نام آن از نام رونالد گروس خلبان فرانسوی گرفته شده است، تنها رویداد گرند اسلم است که در زمین خاکی برگزار می شود و فصل بازی های زمین خاکی را به پایان می رساند. این رویداد به دلیل سطح بازی آهسته و مسابقات پنج ستی انفرادی مردان بدون تای برک در ست نهایی ، مشکل ترین رقابت تنیس جهان در نظر گرفته می شود.

[2] -Yannick Noah:یانیک نوآ از برجسته ترین تنیسورهای فرانسه

[3] -hors-champs

[4] – Tarik Benhabiles: تریک بن هابیل از تنیسورهای برجسته فرانسوی

[5] -Canal+

[6] -La Rose pourpre du Caire

[7] -les actualités Gaumont: این اخبار مجموعه ای از فیلم های کوتاه بود که در قالب مونتاژی از اطلاعات مستند در مورد اطلاعات و اخبار روز تهیه شده و قبل از فیلم های بلند سینمایی، به نمایش در می آمدند.

پاسخ ترک

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید