درامانقد-ایده نقد: آنچه در ادامه می خوانید مقدمه مفصل مصاحبه ای چاپ نشده با سرژ دنه منتقد اثرگذار فرانسوی است که توسط فرانسوآ مارگولَن دیگر منتقد سینما انجام شده است. این مصاحبه از این پس  در چند بخش در درامانقد منتشر خواهد شد. اما مقدمه این نوشته خود مقاله ای است که هم نکات جالبی را درباره سرژ دنه و روند کاری او بیان می کند و هم از جهت معرفی ارتباط  فرانسوا مارگولن با دنه و رویکرد او در این مصاحبه خواندنی است.

در سال 1986 فرانسوآ مارگولن سینماگر و تهیه ی کننده ی آینده، مصاحبه ای طولانی را با سرژ دنه برای ستون سینمای نشریه ی گلوب انجام می دهد. متاسفانه این مصاحبه منتشر نمی شود و کاست ضبط شده ی آن نیز گم شده و از دست می رود. سی و چهار سال بعد، این کاست، به لطف انبارگردانی مفصلی مجدداً در دسترس قرار می گیرد. امروز فرانسوآ مارگولن محتوای این مصاحبه ی چاپ نشده را در اختیار ما قرار داد.

خیلی وقت پیش بود. دقیق تر، آخر مه 1986. دوره ای که سرژ دنه هنوز مثل امروز تبدیل به غول نقد سینما نشده بود، اتفاقی که بخصوص پس از مرگش رخ داد. دوره ای بود که هنوز نمی دانست به بیماری ایدز مبتلا شده است، یا شاید وانمود می کرد که به آن باور ندارد. دوره ای که او هنوز به دوربین های تلویزیونی پیر-آندره بوتانی و پرسش های رژی دوبره یا سرژ توبیانا اعتماد نکرده بود و گفتن از خود و بیان زندگی اش، شوق و ذوق هایش و مسیرش او را خرسند می کرد، دوره ای که فکر نمی کرد فردا خواهد مرد و آنچه از زندگی کردن برایش باقی می ماند جدالی اضطراب آور میان زمان و مرگ است. دوره ای که او هنوز تا این حد لاغر نشده و سرش را با کلاه لبه دار بزرگی نمی پوشاند.

باری، او بلند قد بود، زیاد سیگار می کشید و هنگام حرف زدن آب دهانش زیاد بیرون می پرید. ما با هم دوست بودیم، فکر می کنم بخصوص از وقتی که رفت و آمد مداومی با امانوئل برنهیم[1]داشتیم، کسی که چند سال فوتوتک کایه دو سینما را اداره می کرد-قبل از اینکه نویسنده شود-، من اغلب پایان روز به او بر می خوردم و از همه چیز و هیچ چیز با هم صحبت می کردیم، از تنیس و کشورهای مختلف آفریقایی که دوست داشتم به آنها سفر کنم و او می شناخت شان.

ما دوست صمیمی دیگری نیز داشتیم، پاسکال دومان[2]که پخش کننده و تهیه کننده ی دپاردون[3]، وندرس، جارموش و استفن فریرز[4] بود و ما می پرستیدیمش و من دستیارش بودم. سرژ دنه به من پیشنهاد کرد تا در لیبراسیون بنویسم و من در این نشریه مقالات زیادی در حوزه ی سینما نوشتم.

از این رو هر بار که نوشته ای را به او می دادم-این قبل از اینترنت بود که اغلب فراموشمان می شود- عادت داشتیم برای ناهار به رستوران کوچکی نزدیک دفتر لیبراسیون در دو قدمی رپوبلیک برویم. من این جلسات را خیلی دوست داشتم چون کار دیگری نداشتم به جز اینکه غذا بخورم و دکمه ی “شروع” را فشار دهم: سرژ بی وقفه به مدت یک ساعت و نیم صحبت می کرد، مگر گاهی برای قورت دادن چند لقمه، و این هیجان انگیز بود. او از فیلم ها حرف می زد و از سیاست…و از بسیاری چیزهای دیگر، مانند سفرهای کمی مشکوکش به سن-دومَنگ[5]. نمی دانم چرا سرژ اینطور به من اطمینان کرد. هنوز همه چیزش را بیرون نریخته بود ولی در عین حال هیچ چیزی را هم پنهان نمی کرد. می شود اینطور گفت که حدس و گمان را به عهده ی خودمان گذاشته بود…

او آن اواخر در لیبراسیون 6 ماه را صرف ساخت برنامه های نقد تلویزیونی کرده بود، چون تا حدودی از نقد سینما خسته شده بود. و دلیل آن کیفیت پایین فیلم های آن دوره بود و همچنین رقابت هایی که در ستون فرهنگ و هنرِ نشریه او را عصبی و آزرده می کرد: تمام این افرادی که می خواستند “به جای خلیفه، خلیفه باشند”، در حالیکه به قطع و یقین، فقط او خلیفه بود، و با هیچ کس دیگری به جز رییس، سرژ ژولی، دوستش، بحث و مذاکره نمی کرد.

سرژ دنه طی پنج سال و پس از جدایی اش از کایه دو سینما، از ستون سینمای لیبراسیون بالاترین جایگاه نقد را ساخته بود. این نقد به فیلم ها “ریتم” داده، و تقریباً قادر بود به سینمای مولف، سینمای فرانسه یا خارج از کشور، زندگی یا مرگ ببخشد. تصور من این است که این موضوع سرژ را که تنها مرد قدرتمند صحنه بود، عصبی می کرد. تنها چیزی که در این قدرت عملکرد برایش خوشایند بود، این بود که به دست و پایش نمی پیچیدند و او می توانست آنچه را که می خواهد انجام دهد، هر وقت دلش می خواهد به خارج از کشور برود و ماه ژوئن مسابقات رونالد-گَروس[6] را همراه ژان هاتسفلد[7]دنبال کند.

گوش سپردن به سرژ دنه مقوله ی جذابی است، با در نظر گرفتن اینکه (به هر حال) نسبت به نوشتن فضای خصوصی تری بود. او احترامی برای ارزش های معمول قائل نبود و دوست داشت ارزش های جدیدی را کشف کند. ارزش های فراموش شده، از دست رفته و رها شده در هنرهای سینمایی. اعتراف می کنم که این کاملاً خوشایندم بود. ما بیشتر مواقع با هم موافق بودیم.

فکر می کنم اینکه خیلی اوقات به جاهای دور سفر می کرد، کشورهای عجیب، با ریموند دپاردون یا تنها، حسادتم را برمی انگیخت. این از دست دادن آزادی به الزام کارکردن در زندگی روزمره بود که در سال 1986 باعث شد از خود بپرسد که ادامه خواهد داد یا همه چیز را رها خواهد کرد. رها، برای پرسه زدن در شهرها و به کارگیری “تکنیکِ” نقد سینمایی برای بازگویی جهان.

شبی را به خاطر می آورم که پس از سه ماه از سودان جنوبی و اتیوپی برمی گشتم، از مرکز قحطی و گرسنگی که صدها هزار انسان را به کام مرگ فرستاده بود، و عجله داشتم که در یکی از مراسم سینمایی- یادم نیست در کاخ سینمایی بود یا جای دیگری- شرکت کنم و اولین نفری که به او برخوردم، قطعاً سرژ بود که اشاره کرد چقدر برنزه شده ام و پرسید از کجا می آیم.

برایش تعریف کردم، خیلی خلاصه(صدای موسیقی بلند بود و هیاهوی وحشتناک و غیرقابل تحمل)، جنازه ها و بیماری های مسری، و او به من گفت:”همین تضاد است که اجازه می دهد این گونه شب نشینی های بی اهمیت، ارزش پیدا کنند.” این به نظرم اشاره ی کاملاً به جایی بود و کلمات را به همان شکلی ردیف کرده بود که من از چند سال قبل در ذهنم داشتم، عصبی کننده تر بود، چراکه من چند ساعت قبل ترش تعریف کرده بودم که در کمپ پناه جویان بوده ام، همان جایی که کودکان مثل مگس روی زمین می افتند.

سرژ برای مشاهده ی دقیق و به کار بردن کلمات درست استعداد غریبی داشت. و دوست داشت میان دو جهان(یا بیشتر) زندگی کند و از یکی به دیگری گذر کند.

من چند سالی در بخش سینمای ماهنامه ای معروف و “چپ گرا” به نام گلوب، فعالیت کردم. این مصاحبه را در همان زمان انجام دادم، که می بایست در نشریه چاپ می شد ولی لحظه ی آخر “پرید” و بدون شک با مصاحبه ای از فرانسوآ میتران یا نمی دانم چه کسی، جایگزین شد. دیگر خاطرم نمی آید. به این ترتیب چاپ نشده ماند، و روی کاغذ نیامد ، چراکه من کاست ضبط شده را در میان اوراق نامرتب گم کرده بودم، به لطف  دو ماهی که حق ماندن در قرنطینه را پیدا کردیم، یعنی مارس، آوریل و مه 2020، فرصتی برای انبارگردانی پیدا کردم.

این مصاحبه ای بود که سرژ خیلی از آن خوشش آمده بود. به هر حال این چیزی است که او به من گفته بود. مصاحبه در خیابان لدرو-رولن در خانه ی او انجام شده که همان جایی است که مادرش زندگی می کرد. در دو قدمی کایه که دیگر به آنجا نمی رفت.

آنجا محله، جهان و زندگی او بود. سینمای محله، همان جایی بود که نخستین احساسات سینمایی او را برانگیخت. مکان چندان تمیزی نبود، آنطور که امروز به نظر می رسد، پر از نشریات، کتاب و کاغذ. اینجا مخفیگاه او بود. مخفیگاهی که در آن حس خوبی داشت، و از آنجا می توانست به سرتاسر سیاره بیاید و برود، با جستن در هواپیما یا غرق شدن در فیلم ها.

سرژ دنه در سال 1992 به دلیل ابتلا به بیماری ایدز درگذشت، ولی از آن زمان چیزها چندان تغییری نکرده اند. به جز این نیست که”صدا”[8] و “بهترین سرآشپز”[9] امروز، “حماقت های جنسی”[10] نامیده می شد، و اینکه سال قبل تر از این مصاحبه، دنیای فوتبال در فینال لیگ قهرمانان در بروکسل، در استادیوم هیسل، فاجعه ای را تجربه کرده بود. فاجعه ای که به دلیل نزاع های عمومی میان طرفداران لیورپول و یوونتوس رخ داده و مرگ 40 تن را به دنبال داشت.

 

پایان مه 1986، پاریس منطقه ی 12. منزل او ، برای چاپ در گاه شمار-سینمایی اش: 1986-1981.

[1] -Emmanuèle Berbheim

[2] -Pascale Dauman

[3] -Raymond Depardon:ریموند دپاردون، عکاس،روزنامه نگار و مستندساز فرانسوی که در سال 2016 موفق به دریافت نشان لژیون دونور شد.

[4] -Stephen Frears:کارگردان بریتانیایی

[5] -Saint-Domingue:یکی از مستعمرات فرانسه در جزایر کارائیب از سال1659 تا سال1804.

[6] -Ronald-Garros: مسابقات تنیس آزاد فرانسه که اغلب با عنوان رونالد گروس از آن یاد می شود، تورنمنت مهم تنیس است که طی دو هفته از اواخر مه تا اوایل ژوییه در استادیوم دوی رونالد گروس در شهر پاریس فرانسه برگزار می شود.

[7] -Jean Hatzfeld

[8] -The Voice:مسابقه ی تلویزیونی خوانندگی که دوره ی اول آن سال 2011 از شبکه ی ان بی سی پخش شد.

[9] -Top Chef:برنامه ای تلویزیونی که سال 2006 از شبکه ی براوو پخش می شد.

[10] -Sexy Folies:برنامه ی تلویزیونی که از سال 1986 تا 1987 از شبکه ی دو فرانسه پخش می شد.

پاسخ ترک

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید