درباره نمایش «در انتظار آدولف» به کارگردانی علیرضا کوشک جلالی
درامانقد-تئاتر: میگویند شکسپیر «رویای شب نیمه تابستان» را برای عروسی الیزابت دوور با ویلیام استنلی، ارل ششم دربی نگاشته است و آن را در گرینویچ و در حضور ملکه الیزابت اجرا کرد. نمایش جنونآمیز ویلیام کبیر، جایی بود برای هدیه لذت و هیجان با چاشنی جنون، عشق و چالشهای چندجانبه میان شخصیتها و البته اندکی تلنگر به ضعفهای بشری، به مدعوین یک عروسی سلطنتی.
در کمدی محبوب شکسپیر، کشمکش یا ستیز قهرمانان برخلاف عموم نمایشنامههای بزرگ جهان نه درونی و میان قهرمان و نفسش بود و نه بیرونی و در قامت یکی علیه جامعه. همه چیز در کشمکش مداوم میان شخصیتها دنبال میشود تا در انتها چنان در هم تنیده شوند که نمیفهمید در این جنون چه رخ داده است. این وضعیت در «ولپن» بن جانسون نیز رخ میدهد و گویی به نوعی الگو بدل میشود. الگویی برای نشان دادن آدمهایی از جنس عموم جامعه.
در اواخر قرن بیستم میلادی نمایشنامهنویسی غرب با گذار از سوبژکتیویته اکسپرسیونیستی و ابزورد از یک سو و در سوی دیگر ابژکتیویته رئالیسم اجتماعی و آرای سوسیالیستی، فاز جدیدی از نمایشنامهنویسی و اجرا را تجربه میکرد. فازی که در آن دیگر ستیز و کشمکش یا با خود یا با جامعه نبود، یعنی به نوعی بازگشت به ساختار کمدیهای الیزابتی بود. جایی که شخصیتها علیه یکدیگر بودند.
اگر در آثار چپگرایانه برشت این فرد بود که علیه جامعه شوریده بود و یا همچون آثار درگیری نفسانی فرد با خویشتن خویش بود، پایان قرن بیستم ستیز شخصیتها میان یکدیگر بود. آنان با یکدیگر جدال میکردند و مدام به پر و پاچه یکدیگر میپریدند و در این بین مدام در تلاش بودند وجاهت طبقاتی خود را حفظ کنند. شکل تازهای از کمدی پدید آمده بود که رنگ و بوی «رویای شب نیمه تابستان» با طعم طبقه متوسط اروپایی را میداد.
وودی آلن، تام استوپارد، یاسمینا رضا، ژان-کلود کریر، آلن بنت، مایکل فرین، برایان فریل و … نوعی از کمدی را خلق کردند که در آن طبقه متوسط نه در قامت قهرمان، که به عنوان اکثریت جامعه غربی در تلاشند خود را به دیگری اثبات کنند؛ اما آنان از درون پوسیده و فاسدند و در یک فرایند کمدی قرار است این پوسیدگی عیان شود. هر چند در پایان همه چیز به واسطه همان پوسیدگی اخلاقی ماستمالی میشود.
این گونه کمدی جذاب با وجود وجوه روانکاوانه طبقه متوسط و نگاهی موشکافانه به جنبه اجتماعی شکلگیری این طبقه، آثاری مفرح و سرگرمکننده به حساب میآمدند. عموماً از ساختار بازی زبان بهره میبرند که شوخیهای کلامی هوشمندانهای پدید میآورد و در اجرا سعی میشود بر این مسئله توجه شود. در ایران با اینکه کمتر با چنین نمایشنامههای روبهرو میشویم؛ اما شخصیتهایی چون علیرضا کوشک جلالی با توجه به شناخت مناسبش از مناسبات اجتماعی جهان غرب، چراغ درام خوشساخت را روشن نگاه داشتهاند.
کوشکجلالی در دریای نمایشهایی که به هیچ عنوان نمیتوان لقب سرگرمکننده برای آنان برگزینیم، به سراغ درامهای خوشساختی میرود که در وهله نخست سرگرمی به حساب میآیند و البته این سرگرمکننده بودن به معنای «کمدی به هر قیمت» نیست.
نمایش «در انتظار آدولف» نمونه خوبی از این گونه آثار است. «در انتظار آدولف» در واقع همان نمایشنامه «اسم» نوشته ماتیو دلاپرته و الکساندر دلاپاتلیر است که در آن یک خانواده متوسط فرانسوی به واسطه نامگذاری نوزادی به دنیا نیامده، رازهای یکدیگر را فاش میکنند تا روابطشان مخدوش و تا آستانه فروپاشی پیش رود؛ اما زندگی این افراد بدون هم چندان معنایی ندارد و با وجود اختلافات شکل گرفته، خواستههای یکدیگر را میپذیرند. در این مسیر آنچه مشخص میشود جباریتی است که تکتک شخصیتها درون خود پرورش دادهاند. آنان با وجود آنکه با شخصیتی چون آدولف هیتلر مخالفند؛ اما هر یک آدولفی بالقوه به حساب میآیند.
کوشکجلالی همانند هر کارگردان ایرانی در مواجهه با چنین اثری با مانعی به نام زبان مواجه است. شوخیهای فرانسوی در ساحت یک زبان پیچیده، نمیتواند در سطح برای مخاطب ایرانی جذاب باشد. پس کارگردان یا دراماتورژ – که در اینجا هر دو یکی هستند – نیاز به برابرسازی زبانی را پیش روی خود میبیند. کوشکجلالی در مقام مترجم موفق به این مهم شده است، بدون آنکه خدشهای به اصل متن وارد شود. کافی است به گفتارها دقت کنیم. بازیگران در بیان آن همه اطلاعات علمی در حوزههایی مختلف دچار مشکل نمیشوند. آنان گویی درباره مقولات روزمره صحبت میکنند و این به واسطه انتخاب ساده در برگردان فارسی است. مخاطب سردرگم میان واژگان نیست. با صراحت کلام، بدون درگیر شدن به استعارههایی که عموماً ناشی از ترجمه نعل به نعل است.
اما برگ برنده کوشک جلالی در حفظ کمدی اثر خود داستان نسبتاً قدرتمندی است که ماتیو دلاپرته و الکساندر دلاپاتلیر آفریدهاند. نمایش واجد عناصر روایی شاخصی چون نقاط عطفی است که در زمانبندی دقیقی رخ میدهند؛ اما برگ برنده شخصیتپردازی است و کوشک جلالی نیز روی آن مانور داده است. پنج شخصیت کاملاً متضاد با انگیزههای متفاوت برای زندگی با وابستگی شدید به یکدیگر، جدالشان عامل مهمی برای حفظ بقایشان میشود. چندان این جدال به دنیای درونیشان رسوخ نمیکند و گویی همه چیز عینی است. کوشک جلالی نیز بر این عینیت صحه میگذارد. اجازه میدهد روی صحنه حرکت کنند. مانع از ایستایی شخصیتها میشود. کلامشان را به حرکت بدل میکند. حرکات به شوخی تبدیل میشوند. همانند صدای زنگ اخبار کمونیستی که بدل به احترام میشود یا یوگابالی که بسان وسیلهای جنگی، جدال لفظی را به جدال فیزیکی بدل میکند.
حتی فروپاشی اخلاقی شخصیتها نیز به وسلیه امور عینی دراماتیزه میشود. به صحنه پایانی دقت کنیم که چگونه بوبو زحمت آشپزی خود را از بین میبرد. او میتوانست همانند یک شخصیت درونگرا عمل کند. کمی ژست بگیرد و برود؛ اما با کنشگری و بیرونیسازی مخاطب را از درون خود آگاه میکند. این رفتار طنزی را رقم میزند که خنده و دلهره را توأمان به ارمغان میآورد. طبقه اجتماعی مخاطب نمایش بیش از یک نمایش تلخ رئالیستی خود را روی صحنه مییابد. او گویی به خودش میخندیده و حال به دلهره بوبو میلرزد. شاید هم از این فروپاشی اجتماعی ناراضی باشد، پس یک مونولوگ نهایی خیالش را راحت میکند.
کوشک جلالی انتخاب درستی میکند. او نمایشی برای مخاطب هدفش برمیگزیند که درکش کند، آن را بفهمد. او اعتماد مخاطب را جلب میکند و چیزی به او عرضه میکند که با بیرون رفتن از سالن با کوهی از کجتابی و کجفهمیها مواجه نشود. حتی خبری از کاتارسیس نیست. خندهها نیز نشان از کمدیهای آبکی نیست. یک کلاس کاری است. جایی برای رسیدن اثر هنری و مردم است، نه ایجاد فاصله خودخواهانه میان مخاطب و هنرمند.