درامانقد-سینما: سریال متفاوتی است، دقیقترین توصیف و در عین حال محافظه کارترین قضاوت همین است. استفاده از عناصر حاد و برانگیزاننده داستانی، با ارائه ای متفاوت، اندکی پیچیدگی در روایت و فرم و در کل فرارفتن از استانداردهای کیفی مرسوم در سریال سازی ایرانی، قورباغه را در همان بدو امر برای مخاطب گیرافتاده در کلیشه های روزمره شده و خمودکننده داستانگویی، جالب توجه کرده است. زباله سازیِ پر خرج در صنعت سرگرمیِ ایران، سلیقه مخاطب را تنزل داده است و او را به دام انکارِ حق به جانب و با تفاخر آثار خوب و متفاوت انداخته است. درست مثل معده ای که به غذای بد عادت کرده و غذای سالم برای حاضمه فاسد شده اش ناسازگار می نماید. اثری چون قورباغه این ارزش را دارد که با استفاده از جاذبه های دست کم ظاهری، این مخاطب بدسلقه را جذب کند و کمی از گیر افتادن در وضعیت ناسالمِ سیر شدن با زباله ها رها سازد.
روایت سیال، موقعیتهای خشن، ذهنی و گاه فراواقعی، رسیدن به نوعی ساختار بصری شبه هالیوودی و فضاسازیِ با جزئیاتِ سریال هومن سیدی، برای بسیاری که او را به عنوان کارگردان دنبال کرده اند ناآشنا یا خلاف انتظار نبود، اما سیدی همچنان از مشکل عدم تمرکز، شیفتگی و “جَوزدگی” در استفاده از موتیف های مورد علاقه خود، بدون ایجاد زمینه درست داستانگویی، رنج می برد. از قضا این نقص بنیادین آثار او در قورباغه، از همیشه برجسته تر است.
سیدی از یک سو در برخی قسمتهای سریال در ساختار و فضاسازی – چه در فیلمنامه و چه در کارگردانی- به تجربه رادیکالتر خود اعترافات ذهن خطرناک من نزدیک شده و در نقاطی از نظر مواجهه با چالش بازنمایی جامعه و ایجاد نسبت با شرایط انضمامی، یادآور آثار “سربه راه تر” و “عوامگرایی” چون خشم و هیاهو و مغزهای کوچک زنگ زده است. پس به نوعی سلیقه و دیدگاه او که گویی بنا بر جبرهای فیلمسازی در سینمای ایران، دوپاره شده بود، به طور باالقوه در قورباغه امکان تجمیع و همسازی یافته بود. اما در نهایت این خاصیت بینابینی، غیر هارمونیک و دوپاره در قورباغه با وجود بستر مناسب برای داستانی بزرگ و پر دامنه به انسجام نرسید بلکه با مجموعه ای از تناقضات و سهل انگاری های متنی به دام خودجلوه گری و خود بزرگ بینی افتاد.
یکی از مشکلات قورباغه و شاید به طور کلی سیدی در درام پردازی نسبت بلاتکلیف او با سادگی و پیچیدگی یا به بیان دقیق تر ساده سازی و پیچیده نمایی است. سیدی از یک سو شخصیتها را به سادگی- با وجود حضور کمّیِ زیاد و پر رنگ- در چنبره تیپ نگه می دارد و وادار به درجازدن می کند- مثل سروش و آباد- اما از سوی دیگر در خصوص شخصیت های اصلی مثل نوری(نوید محمدزاده)، رامین(صابر ابر)، فرانک(سحر دولتشاهی)، لیلا(فرشته حسینی) به دام پیچیده نمایی- و نه پیچیده سازی- می افتد. از “پیچیده نمایی” بجای “پیچیده سازی” استفاده می کنم چرا که در نهایت پیچیدگی شخصیتها ظاهری و ناروشن است. اینکه دقیقاً این آدمها که هستند، اعمالشان ریشه در چه ذهنیتی دارد و پیچیدگی ذهنی و رفتاری آنها از چه دلایلی ناشی می شود روشن، دستیاب و قابل توضیح نیست، گویی بیشتر در لحن، لفاظی و فضای بیرونی کاراکتر است که پیچیدگی دیده میشود، به بیان دیگر کاراکترها پیچیده نیستند، بلکه شمایلی پیچیده دارند. در مورد تیپ ها هم که همین کلیت و سادگی بیش از اندازه وجود دارد. به عنوان نمونه سروش در سریال حضور مهمی داشت اما در شخصیت سازی دراماتیک تنها یک تیپ اجتماعی بسیار ساده با یک تحلیل ناقص برون متنی بود، چیزی گذرا روی کاغذ. کارکرد داستانی او نیز موقتی و قابل حذف بود و اساساً سروش بخش ماندگاری از این سریال نبود و نشد. این وضعیت آدم ها را در سریال گنگ و نه رازآلود، انتزاعی و نه فراواقعی و در نهایت سطحی می سازد. اما سطحی بودنی پر دریغ؛ چرا که سلیقه و تبحرِ عمق بخشی در اثر و سازنده آن مشهود است اما این استعداد، با شیفتگی به موتیفها و تزئینات، لفاظی و درجازدن در ظواهر و عدم ساخت پی و بنایی قوی برای اثر به عینیت نمی رسد. سازنده سریال آنقدر می خواهد سریال با عجیب بودن جلب توجه کند که به سمپاتی و آشناسازی فکر نکرده است. آنچه این روزها با لفظ “خفن” متداول است در واقع تمام آرمان سریال است تا از طریق این جلوه فروشی سطحی، مخاطب را به شکلی موقتی شگفت زده کند.
آنچه در روند یک سریال یا هر درامی اتفاق می افتد تحول شخصیت ها یا نمایش سویه های تازه ای از آنهاست، در حقیقت در یک درام کامل، شخصیت در همان طرح داستانی ساخته می شود، فقط با تحولات درام، متحول، یا وجوه تازه و پیچیده تری پیدا می کند. اساساً پیچیدگی واقعی دراماتیک زمانی اتفاق می افتد که شخصیت ساخته شده باشد و در روندی دراماتیک پیچیدگی ها افشا گردند. آدمهای قورباغه از همان اول پیچیده هستند در حالی که شخصیت نیستند و نمی شوند و این بی بنیادی و عدم اصالت، آن چیزی است که به آن پیچیده نمایی بجای پیچیده بودن می گوییم. اما ارکان دیگر سریال هم از این ویروس آزاردهنده ی “خفن نمایی” رنج می برند.
یک اثر متمایز و متفاوت از جریان، هم باید منطقی درونی و قانع کننده بسازد و هم به طور موازی پیش فرضهای مخاطب را در روند ساخت آن منطق درونی فرو بریزد. سیدی هنوز در این بازی ظریفِ حرکت میان منطق عمومی و مرسوم، و منطق منحصر به فردِ اثری متفاوت و خودبنیاد، گیج است و بیشتر از بند بازی میان این دوپاره برای خلق ظرافت های این بلندپروازی، سبکسر از سویی به سوی دیگر می چرخد.
عجیب بودن که هیچ، حتی عجیب نمایی در هنر، خاصه در یک اثر دراماتیک، بخشی از موفقیت و ایجاد جاذبه است، اما ماندن در اعجاب می تواند اعجاب آور بودن را از طعم و لذت دور کند، اعتیاد به ایجاد موقعیت های عجیب بیشتر یک بیماری هنری است که از قضا به خاطر آن مؤلف نمی تواند اثرش را به کمال برساند. مسئله اصلی هم همین است: رسیدن به کمال. کمالی ممکن برای یک اثر خاص، که خود راه رسیدن به آن را تعریف میکند، شیفتگی به موتیف ها و لحظه های گذرا، کمال را به تعویق می اندازد و سرانجام ناممکن می کند، چرا که کمال اثر در عین توجه به جزئیات در نسبت با نمای کامل اثر ساخته و قابل درک می گردد. جاذبه تنها شروع راه رسیدن به کمال برای یک اثر هنری است. یک شروع خوب تنها یک ورود خوب و یک امکان مهم برای انداختن قلاب است، اما مدام در شروع خوب ماندن، موجب کندی و رخوت می شود و ریسمان قلاب را پوسیده می کند. سیدی به شروع خوب، به جاذبه، به ایجاد موتیف های کمتر آشنا در سینمای ایران و بیشتر برگرفته از سینمای پست مدرنیستی آمریکا(پس از نفوذ MTV)، تلفیق خلسه وار موسیقی و تصویر، خشونت و کلام شاعرانه، روایت موقعیت های عجیب و رنگ آمیزی زیبای آنها، از تسلط به اعتیاد رسیده است. می گویم اعتیاد چرا که او در این عناصر متوقف می شود و از عناصر زیربنایی که الزاماً زیبایی آفرین نیستند اما برای کمال و استحکام ساختمان اثر الزامی اند غافل شده است؛ این عناصر بنیادین است که برای اثر جهان می سازد، اثر را صاحب دنیا و منطقی درونی می کند. شخصیت پردازی، باورپذیری و پیوند رخدادها در یک منطق درون زا و البته از نظر بیرونی قابل درک، عناصر بنیادین ساخت جهانی دراماتیک برای یک سریال در ابعاد قورباغه است. مشکل قورباغه این است که از شخصیت پردازی، منطق زبانی، دیالوگ و پیوند علت و معلولی رخداد و کنش عاری است، کنش در جهان ذهنی و در خود فرومانده سریال سیدی تنها بر مبنای عجیب بودن، غافلگیری و شدت بنا می شود، رابطه ها مهم نیستند، آدمها مشتی جسد جذاب بی روح هستند که به شکلی متظاهرانه از روح می گویند، در روند سریال تنها ضربه های سخت و صداهای بلند مهم اند که تماشاگر را از منطق و روابط غافل کنند.
بیایید در انتهای این مطلب کمی درباره جمله ابتدایی سریال تأمل کنیم: حقیقتی که در ذهن شما شکل می گیرد روزی تبدیل به واقعیت می شود، پس این یک داستان واقعی است. اگر به روش نقادانه اندیشی با این جمله روبرو شویم و آن را به اجزایش خرد کنیم و صدق آنها را بررسی کنیم، به این نتیجه می رسیم که این جمله بی معناست. شاید تصور کنید این روش برای تحلیل جمله ای از یک اثر هنری کارآمد نیست اما باید توجه داشته باشید که این جمله بخشی از سریال نیست، به نوعی معرفی و مانیفست ابتدایی سریال است، چیزی است شبیه به نام کارگردان و بازیگران، از واقعیت یا اندیشه ای بیرون می آید، به نوعی شناسنامه اثر است و شناسنامه جزئی از اثر نیست بلکه معرف اثر است و آنچه اثر را معرفی می کند باید معنا داشته باشد و درک پذیر باشد. حقیقت در ذهن شکل نمی گیرد و هر چه در ذهن شکل می گیرد حتی اگر حقیقت باشد که نیست، به واقعیت بدل نمی شود و سریال سیدی بر اساس یک داستان واقعی نیست. اما این جمله، جمله کارآمدی هم هست به این علت که نشان می دهد سیدی در پی جملات زیباست، در پی زیبایی بدون ریشه و دوام و اندیشه است، در پی رخدادهای گیج کننده و همان خفنیت کذایی است؛ همین.