درامانقد-سینما: «دلم میخواد» ساخته بهمن فرمان آرا هیچ نشانی از فیلمساز خود ندارد. فیلمسازی که پیچیده گویی را برای تعمق و تفاوت نوع نگریستن به مسئله اش برمی گزید، اینجا ساده انگاری را راه حل مسائل خود کرده است. او جهانی را پیش چشم ما گشوده که به عکس خواسته اش که می خواهد خوش آیندی و دلپذیری سادگی را در خود داشته باشد، به شدت غیر قابل ارتباط و کسل کننده است. از فرمان آرایی که می شناسیم البته یک خط کلی در این فیلم وجود دارد و آن بحران کهنسالی است. فیلمساز باز هم سراغ روشنفکری به بن بست رسیده در آستانه کهنسالی و مرگ اندیشی رفته که علاوه بر بحران عمومی سن و سال، با بحران خاص ناتوانی در نوشتن یعنی سد شدن خلاقیت هنری خود روبروست. اما از این خط کلی که عبور می کنیم کسی دارد فیلم را هدایت می کند که شبیه این دغدغه نیست و بیشتر دارد راه حل به ذهنیتی ارائه می کند که شبیه ذهنیتی نیست که شخصیت اصلی فیلم او باید داشته باشد.
بهمن فرمان آرا که کارنامه فیلمسازی اش با تأثیر پذیری از ادبیات داستانی برجسته است، فیلم آخرش فیلمنامه ای به شدت سر دستی و غیر قابل اعتنا دارد. سازنده «شازده احتجاب» و آثاری چون «بی کافور، عطر یاس» که تلاش کرده بود شکل های نوین داستان نویسی از جمله رمان نو و یا سبک پیچیده هوشنگ گلشیری را به زبانی سینمایی برگرداند و شیوه ای منحصر به فرد در فیلمسازی خلق کند اینک با سطحی ترین رویکرد ممکن فیلمنامه ای را خلق کرده که حاصل تکه های نا متناسبی است که بهم چسبیده اند. «دلم میخواد» داستان بهرام فرزانه نویسنده ای است که نمی تواند بنویسد و دوستانش هر روز یک به یک می میرند. او در انتهای حیات یک نسل قرار دارد و همین مسئله به شکلی واضح افسرده اش کرده است. این موقعیت روشن، حالا نیاز دارد که در بستر داستانی و روایت منسجم، گوشه گوشه زندگی شخصیت مرکزی فیلم که مسئله فیلم در آن متبلور شده است را نمایش دهد، اما فرمان آرا به سادگی شخصیت خود را رها می کند و به جای پیگیری آنچه در شخصیت می گذرد با عواملی فراواقعی، غیر شفاف و سطحی، فیلم را به یک کاریکاتور از کمدی های بزن و بکوب بدل می کند! جالب است که این کمدی بزن و بکوب اصل فیلم می شود(با ایده رقص) و شخصیت و هویت ساخته شده از آن در حاشیه این ایده می ایستد. بهرام فرزانه ناگهان بر اثر یک تصادف که گویا واقعی هم نیست و از طریق دخالت فراطبیعی یک دختر بچه که سر چهارراه سی دی می فروشد، در گوشش موسیقی می شنود و به طور ناخودآگاه تمایل به رقصیدن پیدا می کند. این دخالت فراطبیعی که در «دلم میخواد» توسط دختر بچه رخ می دهد، پیشتر هم در فیلمهای فرمان آرا نمود داشته است خاصه در «خانه ای روی آب» و «یه بوس کوچولو» و اغلب هم عنصری کلیدی و تحول زا در درون فیلمنامه بوده است. اما با وجود اینکه در آن دو اثر هم این حضور و دخالت چندان در بافت فیلم هضم نشده بود و به ساختار فیلمنامه ضربه می زد، اما تا این حد که در این اثر می بینیم حضوری گنگ و نامعتبر نداشته است. حضوری که اساساً تا انتها ماهیت و کارکردش روشن نمی شود و در فیلم جا نمی افتد، نه به عنوان وهمی درون شخصیت و نه به عنوان عنصری حقیقی و تحول زا. حضور یک دختر سی دی فروش سر چهارراه در قالب یک معجزه گر و یا موجودی فرشته گون تنها به جهان و نگرش فیلم ساده انگاری بیشتری می بخشد و مفصل های فیلمنامه را سست و پیرتر از آنچه که هست جلوه می دهد.
اما این دختر بچه سی دی فروش تنها عنصر بی هویت فیلم فرمان آرا نیست. در فیلم زنی با بازی مهناز افشار حضور دارد که وضعش در فیلمنامه و جایگاهش در داستان وخیم تر از این دختر بچه است. معلوم نیست که این زن در فیلم چه می کند. او هم یادآور تیپ ها و شخصیت هایی است که پیشتر در فیلمهای فرمان آرا دیده بودیم اما اینجا از کارکرد و ایجاد فضایی که در آثار قبلی دیده بودیم خبری نیست. گویی شخصیت به دلخواه نویسنده فیلم، امید سهرابی و البته کارگردان وارد فیلم می شود و هر وقت که او کارهای دیگری دارد و می خواهد آدمهای دیگری را نشان دهد از صحنه بیرون می رود. درست است که در نهایت آنچه نویسنده بخت برگشته فیلم می نویسد زندگی همین زن است، اما هیچ تأثیر روشنی این زن بر زندگی مرد نگذاشته که مرد بخواهد از میان زندگی های زیادی که اطرافش را گرفته اند، این یکی را برای نوشتن انتخاب کند.
شخصیت های متعددی اطراف نویسنده را گرفته اند. با وجود اینکه فرمان آرا و سهرابی در پی القای تنهایی زیاد در زندگی نویسنده هستند، اما روشن است که او آنچنان هم تنها نیست. همسایه ها مدام و بی زمینه با او در حال معاشرت و رفت و آمد هستند، دوستانش مدام سراغ او را می گیرند و خبرها را به گوشش می رسانند و در نهایت فرزند و عروسش در شهری که او زندگی می کند حضور دارند و حتی برای حل مشکل خود جز او کس دیگری را هم نمی شناسند و اساساً پسرش جز پناه بردن به خانه پدر جای دیگری برای زندگی ندارد. فیلم در حقیقت فضای تنهایی و افسردگی بهرام فرزانه را نمی سازد، بجایش این فضایی که نیاز به آشنا سازی و معرفی دارد را با شخصیت های منفعل، پراکنده و اغلب کاریکاتور شده لبریز می کند. همسایه ای که در آسانسور می بینیم، «مادام» که مدام به فرزانه سر می زند، زنی که از خیابان به خانه فرزانه می رود، پسر و عروسش و خلاصه تعداد زیادی آدم که همه از در و دیوار فیلم بالا می روند، می رقصند و پر حرفی می کنند و در نهایت نه از خود چیزی بروز می دهند و نه به روند فیلم و مسئله شخصیت بعدی تازه می بخشند.
حضور پاره پاره و بی نقش آدمها در فیلمنامه بیشتر برآیند بسته بودن طرح اولیه و اهداف برجسته فیلمساز بوده است. گویا فیلمساز و نویسنده فیلمنامه آنچنان شیفته ایده شنیدن موسیقی و رقص به عنوان درمان مسئله افسردگی بوده اند و آنقدر تلاش کرده روی این ایده تأکید کند که وقتی برای شکل دادن به بستری که این راه حل را می خواهد برایش ارائه کند نذاشته، به همین دلیل مجموعه متنوعی از موقعیت های کوچک خلق کرده که نه بهم متصل می شوند و رابطه علی دارند و نه اینکه فضای واحدی را در فیلم به وجود می آورند.
اما همه این ایرادات و سهل انگاری های ساختاری، خاصه در فیلمنامه، و عدم وجود عناصری چون شخصیت پردازی و قوام داستان و انسجام روایت و حتی نبود یک رویکرد واحد و منطق منحصر به خود فیلم که به واقعیت، فراروی از آن و عناصر فانتزی و کمدی در فیلم هویت و آشنایی ببخشد را می توان به یک سو نهاد و خود مسئله فیلم با همه ضعف های ساختاری را در سمت دیگر بررسی کرد. باید پرسید راه حل فیلمساز ما که یکی از فیلمسازان روشنفکر تاریخ سینمای ایران و یکی از سردمداران آنچه موج نوی سینمای ایران می خوانیم( چه به عنوان تهیه کننده و چه به عنوان کارگردان) برای این افسردگی عمومی چیست؟ علی القاعده فرمان آرا نوعی افسردگی عمومی را در جامعه تشخیص داده و سعی کرده بر مبنای این تشخیص این تصویر را حالا با شکلی که امروز می بینیم بازنمایی کند و آن را به یک راه حل ساده اما در ظاهر جنون آمیز پیوند دهد. اما آیا راه حل برای روشنفکر ناامید و کهنسالی که در بطن فیلم فرمان آرا حضور دارد و همه آدمهای دیگر این جنون فانتزی است؟ آیا خلأ حضور دائمی موسیقی و رقص است که تبعید، افسردگی، بسته شدن راه خلاقیت و سرانجام مرگ را درمان می کند. ما با وضعیتی روبرو هستیم که در آن از کودک نوپا تا کنهسال دنیا دیده نیاز به انگیزه و اشتیاق برای زیستن دارند و فرمان آرا آن نیاز را در سطحی ترین و غیر واقعی ترین عناصر صورتبندی می کند. پاسخ فرمان آرا به پرسش فیلم پاسخی از جنس کمدی های بزن و بکوب است، اما ساختار و نوع فضاسازی فیلم این پاسخ را نمی طلبد. شخصیت فرمان آرا درست مثل نویسندگان «یه بوس کوچولو» اساساً شبیه به نویسنده و روشنفکر نیستند بیشتر شبیه انسان های ساده لوح و چشم و گوش بسته ای هستند که به سادگی گول می خورند، به سادگی توهم را جای معجزه می گیرند و برای مشکلات خود که در ابتدا پیچیده و بغرنج به نظر می رسد راه حل های سر دستی و غیر مرتبط پیدا می کنند. فرمان آرا نه باور مخاطب را نشانه می گیرد و نه احساسات و عواطف او را، در نهایت هم راه حلی که ارائه می کند آنقدر سطحی و غیر قابل پذیرش است که بیشتر ما را نسبت به خود فیلساز و تفکری که پشت اثر نهفته است بدبین می کند. فیلمساز به ما چه می گوید؟ می گوید واقعیت را فراموش کنیم، مشاوران و روان شناسان مشتی دلقک بیش نیستند و راه حل همه ما فرورفتن در یک توهم جمعی است. این درست همان زهر ناواقعیت است که جامعه ما دچار آن است و آن را به تصمیمات غلط جمعی و احساسات بی پایه وابسته می کند. نوعی فراموشی و جنون ناهوشیار که تنها مصائب را افزون می کند و خواب افسردگی و یکجا نشینی را سنگین تر و مهلک تر می گرداند.