درامانقد-سینما: آشفتگی و سردرگمی نه تنها نماد آشکار این روزهای ما است، بلکه گویی «آگاهی» و «فرزانگی» به معنای پی بردن به مفاهیم بنیادین زندگی و حیات و مرگ، نگاهی مغفول و گمشده است. بر این اساس شاید بتوان گفت کسانی که در مبانی زندگی و بسترهای معرفتی دچار آشفتگی می شوند مفاهیم و معانی را به گونه ای به زبان می آورند که در نگاه دیگران الفاظی بی معنی و حرکاتی بی تدبیر می نماید. بنابراین شاید تنها راه بیان ناگفته ها و حقایق زندگی، «جنون» باشد. جنونی که خود نه تنها حقیقتی مثالی است بلکه در لایه های زیرین خود زبانی رسا دارد.
فیلم «دلم می خواد» ساخته بهمن فرمان آرا مضمونی اغواگرانه، جذاب و خودخواهانه دارد. کارگردان با مجموعه ای از نمادها، بیانی جذاب را برای مخاطب انتخاب کرده است. سیر داستان فیلم را اگر بتوان در یک خط خلاصه کرد چنین است: بهرام فرزانه نویسندهای است که مدتهاست نمیتواند داستان بنویسد. ناگهان بر اثر یک تصادف اتومبیل، آهنگی در ذهنش تکرار میشود که او را به رقص میآورد. همین اتفاق شوق نوشتن را در او بر میانگیزد.
فیلم فرمان آرا پیوندی از جنس شعر و تصویر است. پیوندی که توانسته معرفتی را از طریق شخصیت به مخاطب منتقل کند، که یا باید با او رقصید و یا او را دیوانه قلمداد کرد. فرمان آرا با توجه به پیشینه و گذشته فیلم سازی خود این بار سعی کرده با جهانی نمادین و مثالی بیانی از زندگی روزمره ما که تسلطی جدی بر تار و پودمان یافته بیابد و با برقراری ارتباطی چالش برانگیز مخاطب را به فهم لایه های زیرین فیلم(زندگی) وادار کند.
پیوندی که فیلم میان رقص نویسنده که دیگران او را نشان جنون، آشفتگی و دیوانگی می پندارد و نوشتن برقرار می کند، باعث می شود که مخاطب، فرزانه را «فرزانه» بپندارد. او نمادی از فرزانگی در عصر سردرگمی و آشفتگی و غم زدگی این روزهای ماست. او نمادی از کسی است که دیگران تصور می کنند که او دیوانه شده است. اما او فرزانه وار در پی بیان حقیقت است. حقیقت برای او عریان است اما در وهم و خیال او موسیقی کلامی رسا برای بسترهای معرفتی آنچه که می بیند و نمی تواند به زبان جاری کند، است.
از سوی دیگر فیلم «دلم می خواد» را می توان فیلمی اخلاقی و اجتماعی که طعنه سهمگینی به سیاست نیز زده است برشمرد. لایه های فیلم از جنس شهر و مدرنیته و پیامدهای آن در روزگار ماست. فرزانه مردی است که در نهایت در تیمارستان بستری می شود. اما بحران حقیقت بر سر او ریخته و نه تنها خودش را آشفته کرده و به رقص واداشته بلکه همه را دچار بحران کرده است. التهاب فرزانه از روی یک اتفاق نیست، بلکه او کسی است که در خیابان به رقصی وادار می شود و می تواند رقص عارفانه در ادبیات کهن ایرانی را برای ما بازتاب دهد. فرزانه نویسنده ای که می خواهد بنویسد اما در پرسشی جدی و دو راهی سهمگینی قرار گرفته که نمی داند چه بنویسد و چرا نمی تواند بنویسد. بر این اساس روایت فیلم، ساختار متصلبی است كه كنش و كنشگري های بسیار عادی در آن رخ می دهد و حتی اهميت هم پيدا مي كنند. از این رو اهمیت آن را باید در زندگی روزمره فرزانه که مملو از نشانه هاي زباني، مكاني و زماني است جست و جو کرد.
گاهی در زندگی مان وقایع خارق العاده، شگفت انگیز و ویژهای رخ میدهند كه این وقایع ممکن است عادی باشد. اما این عادت از سر تاریکی و شاید جهل هم باشد. جهلی که فرزانه با آن رو به روست، جهان این روزهای ماست که می خواهد با بیانی نمادین انسانهای جامعه را که در غم و اندوه و بی کسی به سر می برند به شادی و شاید رقص وادار کند. او می خواهد در جهان خیالی خود رقصی در میانه میدان و خیابان آرزو کند اما رقص برای او رو به رو شدن با حقیقت است. بر همین اساس است که آنچه را که فرزانه می گوید حتی برای کسانی که در زندگی هر روزه شان با آنها روبرو نمی شوند، شگفت انگیز و متوهمانه و دیوانه وار به حساب می آید. اما نقطه تلاقی و نخ تسبیح فیلم را باید در آنجا که ارتباطات انسانی از سویی در گرو روان شناسانی که خود دچار آشفتگی هستند دید و از سوی دیگر از بیان دختری فاحشه که سر مهاجرت دارد به تماشا نشست. در این تلاقی گاه است که زبان فرزانه قاصر اما برنده و تلخ است. او در فرازی قرار می گیرد که در آن زبان با تمامی واژگان و آرایه هایش برای دیگران در سطحي نازل و گاه دیوانه کننده قرار می گیرد. جدال عقل و جهل، جدالی روشنی بخش است که اگر سودای آن جدال برای کسی آشکار نشود نه تنها فرزانه ای در روزگار خود نیست بلکه دیوانه ای برای تیمارستان محسوب می شود که دیوانگان تمنای رقص او را دارند.
فرزانه نمی خواهد تسلیم حقیقت زندگی شود او دائما در حال شنیدن خبر مرگ دوستان است اما مرگ آگاهی او در موسیقی جان می یابد. صدای موسیقی برای او صدای کلماتی از جنس حقایق زندگی است که اگر کسی هم توانست بشنود او را هم به رقص وادار می کند.