نگاهی به فیلم «تو هرگز واقعا آن جا نبودی» ساخته لین رمزی

 

درامانقد-سینما: جو در خیابان در حال راه رفتن است که دختری رهگذر به او نزدیک می شود و از او می خواهد که از او و دوستانش عکس بگیرد. دخترها با شوخی و مسخره بازی می خندند و با دهان هایشان شکلک درمی آورند اما آنچه جو در قاب تصویر می بیند، دخترانی در حال فریاد کشیدن با درد و عذاب هستند و او را به گذشته دردناکش پرت می کند و خاطراتی محو و مبهم را به یادش می آورد. آن خشونتی که قبلا در جان او رسوخ کرده، تمام نشده و حالا همه جهان ذهنی او را در بر گرفته است  و به هر چه می نگرد، انگار با بازتابی از همان خشونت پنهان روبرو می شود که به ناگه پیش چشمانش احضار می شود. لابد برای مقابله با این خشونت فراگیر است که خودش نیز دست به اعمالی خشن می زند تا جلوی جریان مهارناشدنی آن را بگیرد و آن رنج جانکاهی که تحمل می کند، از خودآگاهی اش نسبت به غرق شدن در تباهی برمی آید و خواکین فونیکس چنان نقش جو را بازی می کند که انگار در کابوسی مدام پرسه می زند که لحظه به لحظه رنجورتر و مغموم تر می شود. تصاویر چرک و دلگیر تامس تاونند فیلمبردار فیلم نیز مغاک هولناکی را پیش روی جو می گشاید که جو خودخواسته در آن سقوط می کند تا شاید بتواند دخترکی بی پناه را از دل سیاهی ها بیرون بکشد و نجات دهد.

از این رو وقتی او پشت به ما در گوشه قاب تکه یخی را بر کبودی و تورم شانه اش می گذارد، مسیح تنهایی را تداعی می کند که هیچ کسی را ندارد تا جراحات و زخم هایش را مرهم بگذارد، جز مادر پیری که دیوانه وار دوستش دارد و می تواند با صدا کردن نابهنگامش او را از دخمه ای که در آن مرگ را تمرین می کند، بیرون بکشد. اما با او که همراه می شویم، می بینیم نجات بخشی که به او دل بسته ایم تا جهان را از پلیدی و زشتی و شرارت پاک کند، خودش گناهکاری است که نمی تواند خود را ببخشد. اینجا بر خلاف «راننده تاکسی» لین رمزی با کمک بازی درخشان خواکین فونیکس چنان ما را به زوایای پنهان وجودی شخصیت نزدیک می کند که می توانیم رنج و عذاب بی پایان جو را درک کنیم که چطور از خشونت خود آزار می بیند و انگار هر چه از تیرگی جهان می کاهد، خودش آلوده تر و سیاه تر می شود. بنابراین هرچند جو از تبار تراویس و لئون به حساب می آید و لین رمزی آگاهانه ما را به آن ها ارجاع می دهد اما تفاوت او در این است که با دست زدن به خشونت در جهت از بین بردن دنیای فاسد، خود را نیز در معرض تباهی و انحطاط می بیند. او می کوشد جهانی عاری از خشونت را برقرار کند و برای رسیدن به چنین هدفی باید خودش را هم که با خشونت گره خورده است، از سر راه بردارد.

آن جا که در کنار قاتل مادرش در آشپزخانه روی زمین دراز می کشد و با هم آهنگی را زمزمه می کنند، لین رمزی چنان صورت هایشان را کنار هم در قاب قرار می دهد و دست هایشان را در هم می آمیزد که هر گونه تفاوت و تمایزی میان جو و دنیای جنایتکارانه اطرافش را محو می کند و او را جزئی از آن نشان می دهد. مثل همان لحظه ای که موقع ورود به هتل یکی از تبهکارها دیگری رامی کشد و خون به سر و صورت جو می پاشد و کثافت و نکبت جاری در اطرافش او را نیز در برمی گیرد. پس او در این راه هر چه جلوتر می رود، ضعیف تر و ناامیدتر می شود و در توان خود مقابله با چنین ظلمت فراگیری را نمی بیند. انگار هنوز همان پسربچه ناتوانی است که نتوانسته بود جلوی خشونت علیه مادرش را بگیرد. پس وقتی به خانه می آید و با جنازه مادرش روبرو می شود، دوباره به همان ترس های دوران کودکی اش بازمی گردد و احساس می کند برای همیشه در قالب آن پسربچه وحشت زده و مستأصل در آن کمد زندانی شده و درون آن کیسه ای که سر فرو برده، در حال خفه شدن است.

بعد لین رمزی وسط فیلم تلخ و تیره وتارش یکدفعه صحنه شاعرانه و رویایی و سحرانگیزی از تشییع جنازه مادر توسط جو را پیش چشمانمان خلق می کند. جو به جنگل زیبایی می رود و دوربین در حرکتی تغزلی و افسونگرانه لابلای درختان می چرخد و به دریاچه ای می رسد. جنازه مادر در کیسه سیاهی پوشانده شده و در آرامش خفته است. جو او را در آغوش می گیرد و قدم درون دریاچه می گذارد و آرام آرام در عمق آن پایین می رود. بعد جنازه مادرش را در آغوش آب ها رها می کند و جنازه با حالتی رقصان میان امواج شناور می شود و از آن کیسه سیاه فقط چند تار موی طلایی بیرون می زند. تازه وقتی سر و کله دختربچه پیدا می شود که در میان آب ها با همان موهای طلایی می خرامد، متوجه دلیل این رازآلودی و خیال انگیزی این صحنه در میانه فیلمی خشن و عبوس می شویم و درمی یابیم که قرار است دخترک به مثابه همزادی جایگزین مادر برای جو شود و نور امید را به جان رو به زوال او ببخشد. با آمدن دخترک است که جو از اعماق دریاچه همان مسیر عمودی رو به پایین را بالا می آید و انگار عروج می کند برای رهایی دخترک، به جای مادری که نتوانسته بود نجاتش دهد. چه در گذشته و چه در اکنون.

از آن پس تصاویر دخترک جای خاطرات مادر را می گیرد و انگار اگر بتواند او را نجات دهد، آن پسربچه ترسیده و ناامید در گذشته نیز آرام می شود و دیگر در ذهن جو گریه سر نمی دهد و نمی خواهد خود را خفه کند. بنابراین تمام تلاش ها و تقلاهای جو برای یافتن دختر به پروسه ای کاتارسیس وار در جهت پالایش روح زخم خورده و بیقرار او تبدیل می شود. اما وقتی به مخفیگاه دختر ربوده شده می رسد، مسبب اصلی ماجرا کشته شده است. جو دیر رسیده است و فرایند انتقام گیری اش که قرار بود او را تطهیر و درمان کند، ناکام می ماند. جو با خشونت لباس هایش را پاره می کند و با درد می گرید و می گوید: «من ضعیفم» و یاد بچگی اش می افتد که مثل حالا پیراهن به تن نداشت و ناتوان به مادرش در آن صحنه شوم نگاه می کرد. بعد دخترک را می یابد که با دست های خونی اش در آرامش غذا می خورد. انگار مادرش را در قالب دخترک می بیند که توانسته بدون کمک او از خودش محافظت کند و اجازه ندهد فاجعه ای که مدام ذهن جو را ویران می کند، تکرار شود.

هنوز در شوک به سر می بریم و نمی توانیم این چرخش ناگهانی در روایت را درک کنیم. تازه معلوم می شود همه آن ارجاعات آشکار و واضح لین رمزی به نمونه هایی که می شناختیم، برای این بود که در لحظه سرنوشت ساز فیلم با انتظارات و پیش فرض های ما بازی کند و درک و دریافت ما از مفاهیمی همچون انتقام و خشونت و رهایی را دگرگون کند. در پایان در رستوران جو خودش را می کشد و سرش روی میز می افتد. دختربچه کنارش می آید و آرام دستی به موهایش می کشد و می گوید: «بیدار شو» و جو بیدار می شود. انگار خوابیده بود و کابوس هولناکی می دید و حالا دیگر تمام شده است و در زندگی جدیدش که دوباره به دست آورده است، می تواند عمرش را بدون آن خاطرات دردناک سپری کند. دخترک می گوید که روز قشنگی است و جو تکرارش می کند و با هم می روند تا همه چیز را از نو آغاز کنند. حالا دیگر جو می تواند خودش را از جهان خشن پیرامونش بیرون بکشد. زیرا دخترک با خروج از نقش قربانی، وظیفه دشوار منجی بودن را از شانه جو برداشته است. تمایز فیلم در همین است که لین رمزی الگوی راننده «تاکسی» و «لئون» را وارونه می کند و این بار دخترک در معرض خطر است که تبهکار را نجات می دهد و از منجلابی که در آن دست و پا می زند، بیرون می کشد.

پاسخ ترک

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید