یادداشتی بر نمایش «خرسی که می خواست خرس بماند» به کارگردانی طهورا کریم خانی و المیرا پارسا
درامانقد-تئاتر: نمایشنامه ی «خرسی که می خواست خرس بماند» اثری اقتباسی از داستانی به همین نام نوشته یورگ اشتاینر با ترجمه ناصر ایرانی است. این نمایش به صورت زنده طراحی شده و بازیگر محور است و از نگاه شهرزاد قصه گو روایت می شود. این نمایشنامه از نظر ساختار ارسطویی کاملاً درست عمل کرده و شروع، میانه و پایان خوبی داشت.
خرس نمایشنامه، وقتی که از خواب بیدار می شود، می بیند که آدمها به جای جنگل یک کارخانه ی عسل ساخته اند. سرکارگر کارخانه خرس را متهم به تنبلی می کند که از زیر کار شانه خالی میکند. خرس از آدم بودن خود سر باز می زند اما سرکارگر او را نزد خانم سو میبرد. بعد از بردن خرس برای تأیید آدم بودن توسط خرسهای سیرک و باغ وحش، خرس در کارخانه ی عسل شروع به کار می کند. اما بعد از کم کاریها او را از کارخانه اخراج می کنند. از نگاهی قصه این نمایشنامه، از استعمار حرف میزند و از زبان کودک، دم از بزرگسالی میزند و از نگاهی دیگر، دم از پایبندی به اصل و نصب میزند. همین طور باز هم از نگاهی دیگر رابطه خصمانه و جبری انسانها با حیوانات را مطرح می سازد. از طرفی میتوان یادآور شد هرچقدر آدمها به ما بدی کنند، نباید فراموش کنیم که اصلمان چیست و به هر قیمتی که شده راه درست را ادامه دهیم. قصه نمایشنامه گویی به شیوه ی جریان سیال ذهن روایت می شود البته در فضایی فانتزی که در نمایش دیده می شود.
به نظر می رسد کارگردان نمایش در اجرا موفق عمل می کند؛ چون هم ریتم اجرا و هم فضاسازیها به درستی انجام می شود. بازیگر نقش خرس هم به خوبی به چهره ی خرس شباهت داشت اما اگر کمی چهره و رفتارش مظلومتر نشان داده می شد، تماشاگر با این نقش به ارتباط بهتر و بیشتری دست پیدا می کرد. در این نمایش همه بازیگران به درستی نقشهای خود را ایفاکردند ولی بازی بازیگر نقش خانم سو یک سروگردن بالاتر از همه دیده می شد. موسیقی زنده ی اجرا هم فضاساز بود و هم در لحظاتی که نور صحنه کم می شد، ریتم نمایش را متوازن و حفظ میکرد. یکی از نکات مثبت این نمایش، طراحی صحنه خلاق و کاربردی آن بود. در طراحی لباس هم کارگردان تلاش کرده بود تا به کمک طراح، لباسهای بازیگران منطبق با رنگها شود؛ و این مسئله در باوزپذیری شخصیتهای نمایش موثر واقع شده بود و به همین دلیل تماشاگر به ارتباطی بهتر با بازیگران نیز دست یافته بود. این یادداشت را با بیتی از صائب تبریزی به پایان میبرم:
ناکسی گر از کسی بالا نشیند، عیب نیست / روی دریا، خس نشیند قعر دریا گوهر است.