نگاهی به نمایش «گموگور» به کارگردانی امیر مهندسیان
درامانقد-تئاتر: غسالخانهای دورافتاده در نزدیکی مرز ارمنستان و نیمهشبی سرد و برفی، صحنه و بستر نمایشی است که اینروزها در سالن ناظرزاده مجموعه ایرانشهر اجرا میشود. «گموگور» نوشته مشترک امیر مهندسیان و هادی احمدی و به کارگردانی امیر مهندسیان داستان همین غسالخانه، قبرستان از رونق افتاده اطرافش و آدمهایی است که هرکدام چه باورپذیر و چه باسمهای به همین مکان مربوط میشوند. درواقع غسالخانه محور مرکزی و مهمترین شخصیت داستان «گموگور» است که همهچیز حول آن میگردد. قبرستان و غسالخانه پیشترها رونقی داشته و مکانی آبرومند بودهاند، حالا دو سال است که به واسطه حادثهای مطرود و منفور شدهاند و هیچکس حاضر نیست مردهاش را در خاک آن گورستان دفن کند. مردهشوی غسالخانه، مراد، با بازی امیر جعفری که در تمام این مدت حسرتخور روزهای پر رونق پیشین بوده، حالتی نیمهدیوانه پیدا کرده و آرزویی جر شستن یک مرده جدید ندارد. مولود (الناز شاکر دوست) که قرآنخوان سر قبرهاست و از قضا عطوفتی دیرینه به مراد نیز دارد، به خانواده یک تازه درگذشته پول میدهد تا مردهشان را برای شستن به غسالخانه مراد بفرستند تا شاید از خلال همین شستن روحیه مراد بهتر شود که البته انگیزه و علت این انتخاب در داستان نه جا افتاده نه قابلباور است. همین آمدن مرده جدید است که خون تازه به مکان متروک سابق دوانده و مراد را دستبهکار بازسازی گورستان میکند. در همین میان زن و شوهر جوانی که عازم ارمنستان هستند و در راه تصادف کردهاند هم به غسالخانه پناهنده میشوند و به همراه کارگر جوشکار و خواهرزاده مولود، داستانهایی نیمبند و پادرهوا میسازند و در آخر نیز مراد بهجای شستن مرده، به تولد فرزند زن و شوهر جوان کمک میکند.
نمایشنامه جز یک ایده مرکزی خوب و جذاب هیچچیز قابلتوجه دیگری ندارد. ایده قبرستان نفرینشده و مردهشویی که در آرزوی شستن دوباره یک مرده روزگار میگذارند، ایده خوبی است اما صرف داشتن یک ایده هر اندازه هم که خوب و بکر و جذاب باشد، برای نگارش یک نمایشنامه کافی نیست. مهندسیان در پرداخت این قصه ناموفق است. او تنها و تنها با ایده مرکزیش بازی میکند و نشان میدهد که حتی اصول ساده نمایشنامهنویسی را هم بلد نیست. آدمهایش باسمهای و بیمعنا هستند. علت و معنای عملشان قابلفهم نیست. معلوم نیست که چرا مولود میخواهد به زور برای مراد مردهای جور کند و چرا مدام به او کلک میزند که قبرستان رونق میگیرد. حتی اگر انگیزه این عمل عشق به مراد هم باشد این عشق در نمایش هیچ نمود درست و یا حتی ردپای محکمی به جا نمیگذارد. زن و شوهر جوان ارمنی که به ناگاه به غسالخانه پناهنده میشوند، در متن منطق قصه جا نمیافتند. معلوم نیست که اینها برای چه در مکانی گیر افتادهاند که تلفن و یا ماشین دیگری در آن پیدا نمیشود، اما میتوان بهراحتی در آن کیک تولد و شمع پیدا کرد. کارگر جوشکار و خواهرزاده که وضعشان از اینها هم معلقتر و بیمعناتر است.
شوخیهای سخیف و مبتذل کلامی که سالهاست بلای جان تلویزیون، سینما و حالا تئاتر ما شدهاند در نمایش بیداد میکند. شوخیهایی بیمعنا با بار جنسی و یا حتی بازی با جملات تکراری فیلمهای معروف و اجرای بیمعنای رقصی مضحک که تنها به کار خنده زورکی گرفتن از مخاطب عام میآید و معلوم نیست که در میانه نمایشی که موضوعی تا این اندازه مهم و جدی دارد، چه میکنند در کنار فضاسازی لوس و تلویزیونی توجه هیزانه مراد به زن ارمنی و حسادت مولود، آنقدر سطح پایین و نامرتبط با فضای کلی اثر است که بالکل زهر همان ایده مرکزی خوب نمایشنامه را گرفته و کاملن نابودش میکند.
از همه بدتر پایانبندی بیمعنا، باسمهای و تحمیلی نمایش است که روی دیوساکسماکیناهای اوریپید را هم سفید میکند. اجرایی که درست تا چند لحظه قبل از جیغوهوارهای آزارنده زن حامله، به زور تلاش میکرد تا واقعگرا بنمایاند، به یکباره با نور و موسیقی و ترکیب رنگهای سبز و سفید، فضایی معنوی با حال و هوای امامزادههای کوچک گرفته و چنان استعلای خندهداری مییابد که دیگر وقتی که مراد و مولود نوزاد را به طرف نور بلند میکنند، مخاطب حتی خندهاش هم نمیگیرد. همین نوازد و نورهای شبهمعنوی که بیشباهت به نمایشهای سطح پایینی نیست که هییئتهای عزاداری در دهه محرم در قامت دستههای خیابانی عرضه میکنند، آخرین صحنه نمایشی است که داستانی دیگر و مناسباتی دیگر داشت و اصلن معلوم نیست همه آنچه تا پیش ازین بر صحنه روایت شده، یکباره چه شدهاند؟ شاید منطقیترین(!) توضیح این باشد که نورپردازی نمایش درست در آخرین لحظههای اجرا به قامت یک دیوساکسماکینا همه داستان و اجرا را در خود بلعیده و استعلا و استحاله داده است!
درست در همین متن نمایشنامه است که تقریبن هرآنچه درباره اصول نمایشنامهنویسی و یا حتی اصول ساده نگارش یک داستان میدانیم، دود شده و به هوا میرود. همه میدانیم داستانی که روایت میشود و شیوهای که همین داستان به دست آن پرداخته شده و قوام مییابد باید که وحدتی ناگسستنی داشته باشد. وحدتی که در این اثر با آن روابط پادرهوا و دیالوگهای بیربط با شخصیتها، مکان و مناسبتهای داستان، در همان یکربع آغازین اجرا از هم میگسلد و پس از این زمان هر آنچه در متن رخ میدهد نیز بیمنطق و تحمیلی است. آنچه که داستان را برای مخاطب باورپذیر میکند، هماهنگی و تعامل اثر با سازوکار درونی خود آن اثر است. یعنی داستان حتی اگر فیل هوا کردن و یا تبدیل یک مرد به یک عنکبوت هم که باشد باید در منطق درونی اثر بهخوبی جا بیفتد نه اینکه وقایع به دست قادر متعال یک نویسنده و یا کارگردان به اثر تحمیل شوند که اگر شوند دیگر به هیچروی نمیتوان آن داستان را نه باور کرد و نه به آن دل داد و مهندسیان همان قادر متعالی است که خواستههایش را به ایده مرکزی نمایشش زورچپان کرده است.
«گموگور» در بخش اجرایی نیز چندان موفق عمل نمیکند. بازی بازیگرانش به غیر از نمونه امیر جعفری و تا حدی هم کاوه ابراهیم، هیچ نمره قابلقبولی نمیگیرد. الناز شاکردوست اساسن برای اجرای نقش مولود انتخاب نامناسبی است. او نه فیزیک و صدای مناسب و نه حتی سنوسال مناسبی برای اجرای نقش زنی را دارد که اهل دعا و جادوست، بر قبر مردگان قرآن میخواند، سرکتاب باز میکند و عاشق پیرمردی نیمهدیوانه در یک قبرستان است. همین انتخاب نادرست بالکل او را به روی صحنه ناهماهنگ و ناساز میکند و تمام تلاشش برای اجرای اطوارهای جزیی زنان مسن، از دست میرود. زنو شوهر جوان هر دو در بازیگری افتضاحند و هیچچیز قابلعرضهای ندارند. تنها پرسوناژی که در نمایش جا افتاده همان شخصیت مراد است که آنهم به مدد تجربه و قدرت بازیگری امیر جعفری است که از سقوط نجات پیدا کرده و جذاب میشود.
صحنهپردازی نمایش هرچند دقیق و جذاب است و حس سرما و جداماندگی را به خوبی منتقل میکند و همینطور با انتخاب رنگها و فضاسازی خاص خودش به خوبی در خدمت هدف پایانبندی مد نظر کارگردان درآمده، اما کمی برای قبرستانی چنان قدیمی و متروک زیاده از حد شهری است. با اینحال در میانه این اجرای پر اشکال شاید تنها المان قابلقبول و اصولی همین طراحی صحنه باشد.