نگاهی به فیلم «در راه شیری» ساخته امیر کاستاریکا
درامانقد-سینما: اینجا هم جنگی ویرانگر در جریان است و جایی برای عشق وجود ندارد و از عجائب فیلم این است که این بار مرد داستان خود را رویاروی عشق دو زن می بیند. دخترکی از اهالی منطقه و زن جوان غریبه ای که فیلم مدام میان آن دو، موقعیت های موازی به وجود می آورد. قرار است دختر با مرد ازدواج کند و زن با برادر دختر اما هر دو دلبسته مرد هستند و ما او را می بینیم که به دو پنجره مقابلش در کنار هم چشم می دوزد که در قاب هر کدام یکی از زنها با لباس عروسی برایش دلبری می کند یا جایی که هر دو روی تخت کنار هم در بیمارستان صحرایی خوابیده اند و مرد میانشان می ایستد و با قابلمه هایی که بالای سر هر دو می گیرد، مانع چکیدن آب بر سر آنها می شود. همین ایجاد توازی میان دو زن است که آنها را به همزاد یکدیگر با سرنوشتی مشترک تبدیل می کند. وقتی بار اول دست دختر با ساعت عجیب مجروح می شود و بار دوم دست زن، ذهنمان آماده می شود که با دیدن جنازه تیرباران شده دختر در لباس عروسی اش مرگ محتوم زن را نیز پیش بینی کنیم و سپس با تکه تکه شدن زن در میدان مین به این نتیجه می رسیم که هیچ عشقی در جنگ در امان نیست و جز تباهی پایان دیگری ندارد.
زن و مرد با هم می گریزند تا رویای عاشقانه شان را در جایی دور از دسترس مزاحمان و دشمنان بسازند اما آنچه امیر کاستاریکا پیش چشمانمان ترسیم می کند، نشانی از غرابت و شگفت انگیزی زیستن در یک رویای مشترک و ناممکن را ندارد. زوج عاشق در آن کلبه میان آبگیر که آرام می گیرند، همه چیز رنگ و بوی عادی و یکنواخت و ملال آور به خود می گیرد و مغازله شان فاقد سحر و جادو و جنونی است که قبلا از زوج های دیوانه و ناجور فیلمهای کاستاریکا دیده ایم. در واقع هر جایی که سایه شوم و مخوف جنگ کنار می رود و زن و مرد مجالی برای بروز عشق خود می یابند، واقعیت با آن خصلت قابل پیش بینی اش سر برمی آورد و فانتزی و جادو از داستان محو و ناپدید می شود و از آنجا که اساسا با داستان سرراست و ساده ای روبرو هستیم، انگیزه ای برای دنبال کردن فیلم باقی نمی ماند. یعنی بجای اینکه عشق در فیلم در پیوند با خیال و جنون باشد و هر چیز معمولی و پیش پاافتاده ای را پرشور و هیجان انگیز و وجدآور بنمایاند، در روندی کاملا وارونه می بینیم که این جنگ است که با خود سویه های فانتزی واری می آورد و حال و هوای غریبی به فیلم می بخشد. مثل صحنه کشته شدن عروس در میدان مین که زن در میان گوسفندان تکه تکه شده که همچون بارانی از آسمان فرود می آیند، به پرواز و رقصی شاعرانه درمی آید. در واقع تصاویر سوررئالیستی فیلم بجای اینکه از دل عشق زاده شوند تا بر جنبه رهایی بخش و آرامش دهنده آن تأکید کنند، از دل جنگ به وجود می آیند و با چنین رویکردی فیلم قادر نیست با خلق فضای عاشقانه دیوانه واری که پایانی تراژیک می یابد، نکبت و بی رحمی و سیاهی جنگ را زیر سوال ببرد و از طریق تضاد میان جنگ و عشق مرثیه ای برای رویاهای فروپاشیده آدمی بسراید.
فیلم تازه کاستاریکا همانطور که انتظار می رود، برخوردار از ایده های بصری دیوانه وار و سرخوشانه است و همانطور که انتظار نمی رود، فاقد رویاپردازی و خیالبافی است. ما کاستاریکا را در قالب نوازنده ای می بینیم که در میانه جنگ سوار بر الاغی با شاهینی بر شانه اش زیر تیرهای دشمن چتر بر سر می گیرد و از مونیکا بلوچی زیبا چشم برنمی دارد اما این تصویر نامتعارف و عجیب در پس خود داستانی به غایت ساده و عادی و تکراری دارد و نمی تواند بستری برای دیوانه بازی ها و خیالپردازی های کاستاریکا فراهم کند. به همین دلیل فیلمی که می توانست اثری درباره پناه بردن مردی با گذشته ای تلخ و دردناک به رویای عشق در میانه جنگی خونبار باشد، در حال حاضر فیلمی است که در همان آغاز خود به سرعت غرابت و اعجاب و شگفتی اش را از دست می دهد و ماجرای دلباختگی زن و مرد را به شکلی آشنا و رایج روایت می کند. بی آنکه از تضاد میان جنگ و عشق در جهت آشنایی زدایی و عادت گریزی و کلیشه شکنی هر دو بهره ببرد و به رخدادها و امور مألوف و رایج جنبه تکان دهنده و تأثیرگذاری ببخشد. از این جهت فیلم بیش از آنکه هواداران کاستاریکا را راضی کند، برای طرفداران مونیکا بلوچی خوشایند خواهد بود.
در بهترین فیلمهای کاستاریکا رویا تنها مأمن و تکیه گاهی برای شخصیتها به حساب می آمد که در دنیای خفقان آور و سرکوب کننده اسیر شده بودند و آنها از طریق خیالپردازی هایشان در جریان متداول و عادی زندگی زمخت و خشک و سرد گسست ایجاد می کردند و روند یکنواخت و کسالت بار آن را بر هم می زندند و به دنیایی امن تر و آرام تر راه می یافتند. از این رو تمام آن غرابت ها و بداعت های بصری که به خلق جهانی سوررئال و مالیخولیایی منجر می شد، در پیوند ارگانیک با اجزای روایت قرار می گرفت اما در فیلم «در راه شیری» لحظات جنون آمیز و نامتعارف فیلم همچون عناصری ناسازه و ناهمخوان با کلیت اثر به نظر می رسد و فاقد پیوند درونی با یکدیگرند. زیرا بر خلاف فیلمهای دیگر شخصیتهای داستان افرادی عادی با خواسته های معمولی هستند که هیچ رویای عجیب و غریبی را دنبال نمی کنند و برای رسیدن به هدف شان نیز دست به اعمال و کارهای خارق العاده و نامعمول و غیرمنتظره ای نمی زنند. در آثار دیگر کاستاریکا کاراکترها برای ایجاد اختلال در جهان دهشت بار پیرامونشان و تن ندادن به قواعد جبری و تحمیلی اش تنها چاره را در دست زدن به اعمالی دیوانه وار و مسخره و مضحک می دیدند و راه حل شان برای تحمل کردن واقعیت دردناکی که آنها را در بر گرفته بود، تبدیل آن موقعیت رنجبار و ناخوشایند و دشوار به تجربه ای فانتزی وار و غیرجدی و خیالی بود. اما در فیلم تازه اش کاراکترها دقیقا قدم در همان مسیرهایی می گذارند که بر اساس کلیشه ها انتظار می رود و همان انتخاب ها و اعمالی را در پیش می گیرند که هر کسی در آن وضعیت به آن دست می زد. به همین دلیل هر جایی هم غرابت و شگفتی و جنونی در فیلم می بینیم، ناشی از حیوانات است که بیشتر از انسانها رفتارهای خارق العاده و نامتعارفی از خود بروز می دهند و در تغییر سرنوشت آنها نقش و سهم دارند . مثل ماری که جان کاستا را در حمله ناگهانی و ناجوانمردانه دشمن نجات می دهد و منجر به مرگ عروس در میدان مین می شود یا شاهینی که چنان خود را به مرد نزدیک می داند که گویی رقیب عروس به حساب می آید و حاضر نیست جای خود را به همدم از راه رسیده بدهد.
فیلم جدا از فقدان داستانی خیال انگیز و شخصیتهای دیوانه و رویاپرداز از نظر بصری نیز از نوآوری و خلاقیت بهره چندانی نبرده است و بیشتر تصاویر خیره کننده و شگفت انگیز فیلم از آثار قبلی کاستاریکا به فیلم جدیدش راه یافته و الصاق شده است. «در راه شیری» بیش از آنکه خودش جهان جدید و بدیع و بکری را خلق کند و به قلمروهای تجربه ناشده و ناشناخته ای از خیال و رویا قدم بگذارد، همچنان در حال تغذیه از دنیای مسحورکننده و منحصر به فرد آثار پیشین کاستاریکاست و به همان مولفه های تحسین شده رجعت می کند و دست به تکرار آنها می زند که حالا دیگر تازگی و طراوت و تأثیرگذاری اش را از دست داده است. در تیتراژ فیلم می خوانیم که نوشته است “بر اساس سه داستان واقعی و مقداری خیالپردازی”. کاستاریکا راست می گوید و در این فیلم بیش از آنکه سر در آسمان تخیل داشته باشد، پای بر زمین واقعیت دارد و هر جایی هم که گاهی از زمین فاصله می گیرد و به آسمان نزدیک می شود، سنگینی واقعگرایی اش او را پایین می کشاند و نمی گذارد به اوج خیالبافی های خل خلانه و لاقیدانه اش دست یابد. پیش از این، کاستاریکا نشانمان داده بود که همه لطف زندگی به این است که گهگاه امری غریب و جادویی از دل واقعیت مدام سربرآورد و درک و دریافت ما را از امور همیشگی تغییر دهد و از همه چیزهای آشنا و مأنوس، خرق عادت کند و از دل زندگی تکراری تجربه هایی دست نخورده و نایاب را پیش رویمان بگذارد ولی حالا انگار لطف زندگی در این است که دست مونیکا بلوچی را بگیرد و به گوشه امنی برود و زندگی آرام و بی حادثه ای را بگذراند. هرچند هنوز خیلی زود است که به هیأت پیرمرد تارک دنیایی درآید که از مواجهه با جهان پر از راز و شگفتی و سحر و جادو دست شسته است. اصلا همان موقع که میان دخترک دیوانه و عجیب که از ساعت آویزان می شد و زن زیبا و معمولی که برایش شیر می آورد، دومی را انتخاب کرد، باید از عاقبت او می ترسیدیم.