1.
در تز سوم از تزهایی دربارهی مفهوم تاریخ نوشتهی والتر بنیامین آمده است: «نوع بشر فقط پس از رستگار شدن است که گذشتهاش را تمام و کمال باز مییابد. به سخنی دیگر، فقط برای نوع بشرِ رستگار شده است که گذشته با همه دقایق و لحظاتش امری نقلکردنی میشود.»[1] اگر به معنای الهیاتیِ رستگاری که اینجا مورد نظر بنیامین است توجه داشته باشیم، این گفته را به این معنا میفهمیم که گذشته هیچگاه پیش از اصلاح، اعاده حیثیت، جبران نواقص و کمبودها، بخشیده شدن و محو معاصی و در نهایت بازسازی و بازپروری – که همه سویهای از معنای رستگاری( redemption) هستند- چهره کاملی از خود فاش نمیکند. پس کشف گذشته در گرو اصلاح شدن در تقلای اکنون است و تاریخنگاری چیزی جز بازنگری مداوم فرایندهای رستگاری که نام برده شد نیست. با این وصف در نگاه بنیامین تاریخ همواره نوشته میشود، همیشگی است، با بازگشتها و بازخوانی مدام و کشفهایی که برای انسان سرگردان- نارسیده به رستگاری- مدام تناقضاتی را آشکار میکند. آرتور دانتو منتقد و فیلسوف آمریکایی در بیانی سادهتر چیزی شبیه به گفته بنیامین را زمینی کرده است که: «قبل از پایان زمان، هرگز به درک کامل تاریخ دست نخواهیم یافت» تاریخ در زمان بسط پیدا میکند و تغییر شکل میدهد، پس برای مثال به احتمال قوی تاریخی که امروز از وقایع مشروطه در ذهن انسان ایرانی شکل میگیرد با آنچه از همین واقعه در بهمن 1357 در ذهن او وجود داشت متفاوت است؛ هر چند که وقایع و مضامین مشابه باشند، اما چگونگی کشف «دقایق» و «تضادها» به تعبیر میخائیل پاپوف استاد فلسفه تاریخ و مفسر هگل در راستای «درکِ حرکتِ خود به خودیِ محتوا» متفاوت خواهد بود. همین تفاوت، لزوم بازسازی و بازنگری را، یا دستکم تغییر در زاویه دید را واجب و حتی ناگزیر میگرداند. به گفته پیتر نوویک پژوهشگر آمریکایی تاریخ، «هر الگویی در تاریخ پیدا میشود، ساخته نمیشود» و این آشکار شدن همواره ناقص و ناتمام است، تا آن روز که به تعبیر بنیامین «روز قیامت و داوری» است یا به تعبیر دانتو روزی است که زمان به پایان میرسد. تاریخ با همین تصویر دگرگون شونده در ذهن و زمان( ایده و دیالکتیک) در اکنون جریان دارد یا به تعبیری دقیقتر مدام ما را به سوی خود فرا میخواند و البته خود را در اکنون متجلی میسازد. تی.اس الیوت گفته بود: «حس تاریخی عبارت است از درک نه تنها گذشتهگی گذشته، بلکه حضور گذشته.» در تز شماره 5 از تزهایی دربارهی مفهوم تاریخ بنیامین مینویسد: «هر تصویری از گذشته که از سوی زمان حال به منزلهی یکی از مسائل امروز بازشناخته نشود، میرود تا برای همیشه ناپدید گردد»[2] مایکل استنفورد در کتاب درآمدی بر فلسفه تاریخ چنان موضوع تاریخ را با اکنون آمیخته میبیند که با همه محافظهکاری متواضعانه و احتیاطکاری آکادمیک خود در سراسر کتاب، ادعا میکند: «دنیای گذشته در اصل تفاوتی با دنیای کنونی ندارد، مگر از لحاظ جایگاه آن در زمان»[3]. تاریخ در دوران مدرن کنش روایی، مقید به واقعیت صرف نیست، بلکه یک ایده است. ایدهای که در نسبت با ذهنیت سوژه/ انسان به ظهور میرسد و آن ایده و «حرکت خود به خودی محتوا» را پیدا میکند. عینیت یک امر، چیزی جز اطلاق ذهنیت بر آن نیست، واقعیت وقتی واقعی است که به چشم واقعبین دیده و در ذهن اندیشنده واقع شود. اینگونه تاریخ برشمردن و ذکر ترتیب یک مشت رخداد نیست، بلکه پرسش سوژه از تنش و برهمکنش رخدادها در بستر زمان است. هگل با درسگفتارهای فلسفه تاریخ که پس از مرگش جمعآوری شد به تصریح و تشخُُص و پیشتر در پدیدارشناسی روح و دانشنامه علوم فلسفی در دو نوع کنش فلسفی متمایز(در اولی ترکیبی از ذوقی و بحثی(discursive) و دومی در قالبی صرفاً بحثی*)، تاریخ را از امری بدیهی و محبوس در فراخوانی یا گاهشماری گذشته، به ایدهای مسئلهگون در حرکت سوژه به سمت آگاهی و آزادی- به مثابهی غایت انسان- مورد بازخوانی و تعریف قرار داد. اینجا در بازخوانی هگل، ایدهی تاریخ، تغییر فضا داد و از گذشته به حال استمراریِِ کنشی به سوی مطلق و دربرگیرنده در روحِ عالم فراز یافت. تاریخ دیگر گذشته نبود. مسئله اکنون و در امتداد سؤال از اکنون همواره جاری بود(نهاد پیشروندهی جهان). به این منظور هرگونه تاریخی با هر موضوعی پرسش خود را نه از ماده گذشته بلکه از صورت یا ماهیت اکنون استخراج میکند.
از دیگر سو در این ایدهیابی مفهوم تاریخ، فلسفه تاریخ لاجرم با مفهوم هدفمندی گره خورد، چون تحلیل کنش آدمی و قصدیت او تاریخ را میساخت و به آن پراکندگی و پوچیِ مسکوتِ امری پایان یافته(مرده)، زبان و بیان، شکل و محتوای تازه میبخشید. هگل آگاهی و آزادی را اهداف ضروری تاریخ میدانست که اراده جمعی انسانها حتی فارغ از قصدیت فردیشان بر آن منطبق خواهد شد. مارکس تنها به قول خود با وارونه کردن هگل- میگویم وارونه چون صاحب این مرقومه متوضعانه و در جایگاه طلبهگی مطمئن نیست که هگل به دست مارکس سرپا شد یا سر و ته!- به همین شیوه، پیروزی پرولتریا را ناگزیر و نتیجه تحول دورانهای مختلف مبارزه طبقاتی دانست. او موجبیت سیرِ خدشهناپذیرِ روح به وساطت عاملیت انسان برای کسب آگاهی و رسیدن به آزادی را که هگل مدعی بود، به سیر ناگزیر ماده در تاریخ تغییر داد. پیشتر از اینها یکی از اثرگذاران فکر هگل یوهان گودفرید هردرد زبانشناس، الهیدان و از بنیانگذاران فلسفه تاریخ، با نظر به قیدیت فرهنگی و ملی، پیش از هگل و مارکس همین نگاه معنادار را به تاریخ داشت، البته با کمی تفاوت؛ هردر تاریخ را ارگانیسمی زنده میدید اما روند آن را خطی تحلیل نمیکرد، معیارهای او فرهنگی بود برای همین قائل به تنوع تاریخ در محدوده مقتضیات جغرافیای فرهنگی بود. با اینکه او نیز متکی بر ایدههای روشنگری بود، اما پیوندش با ریشههای نهضت رمانتیسیسم او را به روح ملی و هویت منحصر به فرد قائل ساخته بود، به طوری که منتقد جهانشمولیِ اصول و مفردات روشنگری بود و احساس و تخیل و خلاقیت در نگرش او در تاریخپژوهی نقشی عمده داشت. به همین علت ارگانیسم زنده هردر نافی عاملیت انسان نبود بلکه زاده آن عاملیت بود که فراتر از عقلانیت صرف، مقید به زبان، فرهنگ، آرمانها و رؤیاها و احساسات انباشته جمعی بود. هردر با این تنوع و نسبیت که در ظاهر متواضعانه مینمود و توان بلعیدن تمامیت عالم را همچون هگل و مارکس نداشت، نقش سوژه را در تاریخ از قضا برجستهتر هم میدید، چرا که حالا احساس و تخیل، میل و شعر نیز بر تاریخ نقش میزدند و تاریخ دیگر سراسر انسانی/انفسی بود و در هر کجا بنا به بستری که انسانی در آن متولد میشد تاریخ شکلی از انسان را بازتاب میداد. باید در نظر داشت که تمام دیدگاههای مدرن به تاریخ، خاصه در فلسفه قارهای ریشه در همان تضاد ضرورت و آزادی داشت. تاریخ روایت مواجهه انسان با ضرورت معطوف به خواست آزادی بود. تضاد آزادی و ضرورت اگرچه توسط کانت تصریح و به لحاظ نظری و نقادی متمرکز شد، اما پیش از کانت و از همان آغاز فلسفه مدرن در فلسفه دکارت و اسپینوزا به موضوعی بحرانی و پر اهمیت در عمل انسانی تبدیل شده بود. در این خوانش دیگر گذشته به صرف گذشته بودن، رخداد در گذشته به صرف ثبت، اهمیت ندارد، گذشته نمیتواند باززایی یا بازآفرینی و یا بازسازی شود بلکه برعکس باید توسط تاریخ ویران شود و تاریخ اساساً ویرانگر است و سرد، در حالی که گذشته وسیلهای است برای ایجاد ساختاری مصنوعی و مشروعیتی مشکوک، آنهم با تُنُک مایهگی و احساساتی مبتذل که مستبد را مقدس و ظلم را درایت جا میزند. این تمایز را به خوبی میتوان در رساله مرگ گذشته نوشته جان هارولد پلام دید. پلام با ساختن دوگانهای میان گذشته و تاریخ نشان میدهد که تاریخ به مثابهی گذشته که بیشتر مربوط به جوامع و ساختارهای استبدادی است «وسیلهای است برای تقدس بخشیدن، اما تمنایی صرف برای وصول به واقعیت نیست»[4] تاریخ شاهنشاهی که در زمانه معاصر ایران بسیار آشناست و این روزها دوباره به سکه رایجی بدل شده است، گویای همان گذشتهگرایی شبه رومانتیک بجای تاریخگرایی عقلانی مبتنی بر عاملیت انسانی است. باستانگرایی از یک سو یا احیای آنچه اسلام ناب خوانده میشود در عرصه سیاسی و نظم اجتماعی دولتمحور همه تلاشهایی شبه تاریخی(گذشتهگرا) در راستای تحریف تاریخ و ساخت امری در امتداد وضع استبدادی موجود بوده است که در ذات با مسئله آزادی در حرکت تاریخ متضاد بوده و اساساً در مفهوم مدرنی که حرکت تاریخ فهم میشد، تلاشی بود ناممکن. به گفته پلام « تاریخ همانند علوم یک جریان عقلانی است و همانند علوم محتاج تخیل، ابداع و بی غرضی بوده و مضافاً نیازمند مشاهده و تدقیق در عالیترین حدی است که از یک محقق ساخته است»[5] تازه پلام به تاریخ نگاهی تجربهگرا/ پوزیتیویستی داشت، که نقش سوژه را تقلیل میداد. اما پس از جنگ بینالملل دوم نقش سوژه در تاریخ افزایش هم یافت و خوانشهای تازه امثال میشل فوکو از تاریخ مدرنیته، باز هم تاریخنگاری را دگرگون کرد و برآمدن ایدههای فلسفی پسامدرنیستی امثال دریدا تاریخ را به روایتهای خرد فردیتر تقلیل داد که دیگر از فرط انسانی شدن به طبعآزماییهای زبانی و بازی آزاد خیال پهلو میزد. اما در نگرش ایرانی به تاریخ، به سبب اِعمال کنترل و هدایت از سوی قدرت مطلقه، سوژه بیش از پیش عقب رانده شد و عینیت برساختی دست کرده در جیب این قدرت و آن ایدئولوژی، در پی بازسازی گذشته بود و نه نگارش تاریخ.
نه تصور نکنید که تئاتر اینجا نیست، دقیقاً پیکر نحیف و افیونزدهی آنچه به تسامح تئاتر ایران خوانده میشود، با همان پشت خمیده، دندان دوتا یکی سیاه و ریخته، ریهای خس خس کنان و چرکین و البته بزکی که زشتی را عموماً به اغراق برجستهتر میسازد، درست در میان همین منازعه سرگردان است. تئاتر ایران دقیقاً صحنه کشمکش مدرن شدن ناتمام و البته ترسهای مواجهه با آن است. پیکر قوام نایافته، بیانی لکنتزده که از بلوغ و استقلال میترسد و در عین حال آن را آرزو میکند. وجودی در پرانتز که اصل پیوستگی را به منزلهی ضرورت حیات یافتن در خود باز نمییابد تا تضاد آزادی و ضرورت تحت تلاش سوژه در آن کشف شود. به تعبیر کانت در مقاله دورانساز «روشنگری چیست؟» آن برون شدن از نابالغی و اتکا به خود و تقصیر خود، اساساً در مورد تئاتر ایران در دید کلی رخ نداده است، یعنی سوژهی آزاد که از صغارت رهایی یافته باشد هنوز متولد نشده است تا تاریخ آزادی را ساز کند. این به معنای آن نیست که تلاشهای فردی در تئاتر ایران رخ نداده است و یا هنرمندان تئاتر همه در وضعیت صغارت واماندهاند و خودآگاهی در فردی حلول نیافته تا از بیرون خود و وضعیت را بسنجد. چنین بلوغی ممکن است در مورد اندک نفراتی صادق باشد اما درباره کلی که هویت یک نهاد را میسازد به قطع صادق نیست. اینجا از تبلور ارادهی سوژه در یک نهاد حرف میزنیم، از ساز و برگی که سوژه، سوژگی خود را در اجتماع، سیاست و تاریخ محقق میسازد. وقتی از قصدیت سوژه و هدفمندسازی تاریخ حرف میزنیم در حقیقت دربارهی کنش آگاه انسانی حرف میزنیم، اما این کنش و قصدیت انسانی با ساختارهای نمادین یا نهادهای مؤثر جمعی، تبلوری مؤثر دربرابر ضروریات پیدا میکند؛ چه این ضرورت را طبیعت ساخته باشد چه استبداد، قالبهای غلبه، تسلط یا مبارزه و مقاومت همه به شکل نهاد و نه فرد قابلیت اثرگذاری دارند. خوب است برای توضیح این مطلب به هگل که ساختارساز و توضیح کنندهی اصلی این برساختههای نهادی و اِعمال اراده در حرکت اجتماع و تاریخ است بازگردیم، آنهم به یکی از آثار پایهای او «دانش منطق» آنجا که همان ابتدا، در مبحث بودن، به کیفیت معینبودگی میپردازد و بودن نامعین یا بهشخصه را توضیح میدهد و با تعبیر «نامعینبودگی ناب و امر تهی»[6] آن را تشریح میکند، که در تضاد و تمایز با بهواسطهگی- که از مهمترین مفاهیم تفکر هگل است- تعریف میشود. وجود بلاواسطه(immediate) بودنی بدون «کیفیت» و «بازتاب» است، پس اثرگذاری ندارد. در واسطه یافتن و برون رفتن از بهشخصه بودنی نامعین(در خودفرومانده) که به واسطه نفی و تمایز رخ میدهد، دیالکتیک شکل میگیرد و ایده آگاهی و آزادی حرکت و در نتیجهی حرکت، تاریخیت پیدا میکند. با این تعبیر مشخص میشود که به واسطهی وجود واسطی چون نهاد در جامعه و تمایز خود با آن است که انسان اراده خود را در نسبت با جامعه و سیاست(شهر) نمایان میکند. درست همانطور که به واسطه نهاد دولت، آزادی در زیست اجتماعی امکان اعمال مییابد. به تعبیر دیگری نفوس منفرد (یک هنرمند عرصه تئاتر) در واسطه نهادی(تئاتر) است که بیاناش بازتاب مییابد و رخداد هنری به فرهنگ فرو میریزد و تازه پس از تقوم این بهواسطگی است که تاریخیت شکوفههای خود را آشکار میکند. آنچه تئاتر را اولاً کیفیت و سپس بازتاب و اثر میبخشد و در نهایت اراده را در آن نمایان و تاریخ را ممکن میکند، استقرار یافتن تئاتر در یک تصویر بزرگتر و وجود با واسطه و مرتبط با آن تصویر بزرگ است.
با توجه به مقدمات طرح شده، تاریخ تئاتر ایران، با هر رویکرد و مربوط به هر دورانی تنها زمانی در آن خط روشنگر و معنادار تاریخی خواهد افتاد که اول معطوف به آینده باشد و پرسش خود را از امروز آغاز کند و مسئله تاریخ را در امروز ببیند. دوم اینکه تئاتر را در استمرار و نهاد کشف کند و اگر چنین چیزی نامحقق است علتها را جستجو نماید، یعنی فعلاً در سطح فرا تاریخ یا به تعبیری فلسفه تاریخ باقی بماند تا فضای نظری درباب بیتاریخی که به تعبیری همان بینهادی است را بگشاید. در غیر این صورت و بدون حل پرسشهای اصلی از این پدیده مدرن در بدنه سیر مدرن شدن ایران، یا گاهشماری میکنیم یا به فرموده و زور و وهم، گذشتهی در چنگ ایدئولوژی و قدرت را فرآوری میکنیم. و متکی به نظریه پلام در مرگ گذشته تصریح شد که گذشته، تاریخ نیست. تاریخ فعالیتی انتقادی است. برای همین پرسش آن نقش سوژه در رهانیدن خود است و پژوهشی علمی در پیدا کردن ریشههای تکوین سوژه. پس شروع تلاش برای فهم تاریخ معاصر تئاتر ایران که بیشتر مدنظر این مقاله است- چراکه جستجوی نمایش در تاریخ کهن ایران پیچیدگی و لوازم و نظریههای دیگری میطلبد، هرچند که گاه نیازهایی به آن نیز هست و خطی از تشابه و همسانی نیز در این دو به وضوح قابل مشاهده است- پرسش از چیستی و ماهیت تئاتر ایران و جغرافیا تئاتر معاصر در فرهنگ ایرانی است.
2
بر طبق نظریه کوتاه مدتی جامعه ایران که بارها به اشکال مختلف بیان شده است و در پروژه فکری محمدعلی همایون کاتوزیان شکل منسجم نظری یافته است، تاریخ ایران در سیطره زندانی کنندهی تنش مداوم میان استبداد و هرج و مرج است. این تنش دائمی، از ثبات امری موقت و از امنیت احساسی شکننده را برآورده است که ناامنی همواره در کمین آن است. افق کوتاه مدت باروری، ناپایداری اقتصادی و در نتیجه آسیبپذیری نهادهای اجتماعی را به دنبال آورده است. حتی امنیت فردی را به امری نامطمئن و فارغ از زمان بدل ساخته است. نهادهای اجتماعی هم از سوی استبداد مطلقه و هم از سوی یورش هرج و مرج آفرین علیه آن، که در فقدان جامعه قدرتمند و وساطت نهادی پایدار، استبدادی تازه را بازتولید میکند، در چنبره کوتاه مدتی و نااستواری قرار دارد. در مورد تئاتر این کوتاهمدتی تبدیل به مجموعهای از تلاشهای گسستهی فردی شده است. یعنی تئاتر بیشتر با تلاشهای فردی ساخته شده و تا این تلاشهای فردی به تجمعی محدود بدل شده است به سبب استبداد و ویرانی متوقف مانده و سرانجام از یک نهاد پیوسته اجتماعی به یک جنین شش ماهه افکنده بدل شده است که از استقلال و رشد عاجز است. نهادیافتگی هر پدیدهای از جمله تئاتر، نیازی مبرم دارد به ثبات و پیوستگی. چه از نظر جریانشناسی درونی(زیباشناسی، سبک و گونه) و چه از منظر بیرونی(ارتباط ارگانیک با حوزههای نمادین دیگر و فرهنگ عمومی) تئاتر نیازمند پیوستگی است وگرنه در نوعی نابالغی و عقیم ماندگی که تا به حال گیرافتاده همواره رنج خواهد برد. پیوستی درونی تئاتر متوقف به ارتباط آن با حوزههای دیگر معنایی یک جامعه است. یعنی میتوان چنین حکم کرد که تئاتر زمانی میتواند مدعی حیات باشد که با حوزههای دیگری چون فلسفه و نظرورزی، سیاست و علمالاجتماع، روانشناسی جمعی و تحلیل تاریخی و البته دیگر روندها در دیگر هنرها، ارتباطی درونی و ناگسسته داشته باشد. همچون رود، تئاتر باید اول خود پیوسته روان باشد و از طریق منابع تغذیه بیرون و درون، پویایی درونی پیدا کند و سپس به مدد حلقههای واسطی چون تحلیل و نقادی و نگاه تاریخی به دریای معنی منتهی شود. تئاتر وقتی بودن را شایسته است که تاریخ فرهنگی ایران فارغ از آن روایتی ناقص باشد.
این کوتاه مدتی و عدم ثبات، شکل نیافتن و عقیم ماندن امری آشکار تنها در تاریخ نگاری جدید تئاتر ایران نیست، اینجاست که شبه پیوستی از انقطاع و گسست را در هنرهای نمایشی در سراسر تاریخ ایران میبینیم، همانطور که در نظریه کاتوزیان این پدیده را در تصویری بزرگ در کل تاریخ ایران میتوانیم بازیابیم. برای مثال به نظر میرسد حتی پیشتر از تدوین کامل نظریه جامعه کوتاه مدت توسط کاتوزیان، بهرام بیضایی این مسئله را دریافته و در مقدمه نمایش در ایران مینویسد: «آنچه در تاریخ خسته کنندهی این ملک زود به چشم میخورد نه تنها جمع تضادهاست بلکه جمع بیثباتیها هم هست. مثلاً بگیریم بیثباتی در عین سرسختی طبیعت این سرزمین را خصوصاً برای اکثریت کشتگر و صحرانشین و بیابانگرد که به دلیل وابستگی حیاتش به زمین، همیشه در جست و جوی ابری بارانی چشمی به آسمان و دلی در اضطراب داشته است. یا بیثباتی فرهنگی را در قالب تعدد و دوری زبانها و لهجهها و گویشها مثلاً. یا در بسیاری و تضادِ فرقهها و مذاهب و مشربها. یا بیثباتی در دستگاه حاکم چه پیش از اسلام که هر سلسلهی تازه به کار آمده، با آمدنش آثار و ساختههای ذوقی و عرفی آن قبلی را بر میانداخت و آنچه را که وضع کرده بود این نقض میکرد، و چه پس از اسلام که هر حاکم وابسته به مذهبی و مشربی و بساطی بود و با سرنگون شدن او سرنوشت عقیدتی و حتی اقتصادی جامعه دستخوش تزلزل و بحران میشد؛ چه به واسطهی مخالفخوانیهای حاکم بعد و چه به سبب قدرت یافتن تشکیلات خاصی در سازمان آن جامعه. مهمتر از همه بیثباتی کلی سیاسی بود که به زندگی فرد فرد مردم بستگی داشت؛ برای نمونه کافی است تعداد جنگهای این تاریخ را به سالهایی که گذرانده تقسیم کنیم و ببینیم که معدلی در حدود اند سال میدهد و این تازه در صورتی است که از مدت جنگها صرفنظر کنیم.»[7] بیضایی در ادامه همین تحلیل جامع از علل بنیادین بیثباتی در یک پیوستگی منطقی پا به عرصه روانشناسی اجتماعی میگذارد و عوارض این وضعیت را در موقعیت فردی هنرمند- اینجا هنرمند عرصه نمایش- افشا میسازد: «بدینگونه همین بیثباتیها و متغیر بودن احوال و آداب محیط، خود ایجادکنندهی روحیهی متغیر و متلوِّن در گروهی شد، همانطور که در گروهی دیگر انزوا طلبی و در خود فرو رفتن و تزلزل و گریز از صراحت و پنهان داشتن عقاید و بطون و بیطرفنمایی و به انتظار معجزه نشستن و سپردن آینده به تقدیر و بیعلاقگی به امروز و ناامیدی از فردا را به وجود آورد.»[8]
و در نمونهای دیگر وقتی یک ایران و اسلامشناسِ دانمارکی ویلم فلور، با خوشبینی مستشرقانه، لبخند به لب، از سر پرسش یک دوست و شیفتگی سیاحانه در میان نگارش مقالاتی درباب تاریخ انرژی و اقتصاد و اجتماع در ایران دست به نگارش تاریخ تئاتر این کشور میزند چنین روایت میکند که «منشأ درام سنتی ایرانی در غبار تاریخی گم میشود و فقط با بهم چسباندن خردهریزهای باقیمانده در متنهای ادبی، شرح وقایع تاریخ، سنتهای فولکلوریکی که هنوز موجودند و نقل مسافرتهای خارجی ممکن است به درک بهتر و بازسازی شکلهای اولیه درام برسیم.»[9] باید توجه داشت که تازه این هر دو مثال به تاریخ کهن و ریشههای هنرهای نمایشی در ایران نظر دارند، این وضعیت در دوران مدرن با وجود نزدیکی تاریخ نه تنها سادهتر نیست، بلکه پراکندگی آشوبناک بیشتری دارد. از یک سو تحولات کوتاه مدتتر شده است و آشوبها بیشتر و از سوی دیگر سرکوب و روشهای طرد نیز در دولتهای مدرن اشکال پیچیدهتری یافته است. اگر از امضای فرمان مشروطه در 1285 تا امروز را در نظر بگیریم، سه به اصطلاح دستگاه حکومتی تغییر کرده و دو انقلاب رخ داده. تازه در درون خود این سه به اصطلاح دستگاه و دو انقلاب، جامعه ایران هوراکش و سرمست و البته سرانجام زخمی، تحولاتی را متحمل شده است که شاید تغییر نظم سیاسی به سه سلسله را تقلیلگرایانه بنماید. در میانه این تحولات عمده، آشوبهای مداومی رخ داده است که به طور کلی علاوه بر فضای سیاسی، فضای فرهنگی و زیست روزانه انسان ایرانی را دگرگون کرده است؛ برای مثال زندگی شهری و مدرن ایرانی پیش از 28 مرداد 1332 قابل قیاس با بعد آن نیست و البته تئاتر نیز از این گسست برکنار نبوده است. برای بسیاری از ما این دگرگونی موقعیت ملموس است چرا که به چشم دیدیم که حتی تحولات در ظاهر خردی مثل تغییر یک دولت و یک جریان سیاسی در درون یک سامانه کمابیش یکپارچه حاکمیتی – مثلاً در نیمه دوم دهه هفتاد و نیمه اول دهه هشتاد شمسی- به طور عینی و ملموس دو وضعیت کاملاً متفاوت را بر تئاتر ایران تحمیل کرد.
اما مشکل این عدم ثبات در زمان، واقعیت نیافتن پدیده نامستمر در شهر است. به طوری که امکان وجود، به موجودیت تام بدل نمیشود و تاریخ فارغ از موجودیت آزاد در برابر وضعیت تحمیلی، آنطور که در بخش اول توضیح شد، شکل نمیگیرد. انسان در چارچوب زمان زندگی میکند و موجودیت یک چیز- اینجا تئاتر- در استقرار آن در زمان است. پیش شرط تاریخ یافتن استقرار مستمر در زمان است. تاریخ به تعبیری با دو مفهوم دگرگونی و تداوم پدید میآید و به تعبیری دقیقتر پیششرط تاریخ دگرگونی در تداوم است. تداوم میوه ثبات است و تحول خود نیز در نسبت با ثبات معنا مییابد و البته تداوم نیز در تحول است که خود را آشکار میکند. با این رویکرد گسستها و فرازها و انقطاعهای تئاتر ایران را نمیتوان «تحول در تداوم» فهمید بلکه این نوعی پدیداری شبحوار در گسست است. به همین سبب شما نمیتوانید در تئاتر ایران جریانشناسی کنید، چرا که انقطاع باعث به وجود نیامدن جریان است و آنچه مثلاً گاه شباهت به گذشتگان به نظر میرسد، تکرار یا آغازیدنی دوباره است. تازه باید دانست که این تکرار آن تکراری نیست که در مثلاً فلسفه سورن کیرکگور مفهومی وجودی در زمان دارد و به فراز و تعالی حرکت میکند. آنجا تکرار در واقع مکرر کردن لحظه حال برای کشف معنای تازه است که در برابر ایده بازگشت ابدی همان نیچه قرار میگیرد. اینجا در معنای کیرکگوری، تکرار خود قسمی از زمینهچینی برای جریان و والایش است و آغازیدن دوباره است که نوعی از نوزایی برای پدیداری دوباره یک جریان با مقتضایات و معانی تازه زمانی است، پس نوعی آگاهی و تاریخیت را لازم دارد و میتواند برای شرایطی که توضیح شد نوعی درمان باشد و به این درمان در این نوشته دوباره باز خواهیم گشت. اما تکرار اغلب در تئاتر ایران کاملاً ناآگاهانه است نه به قصد تکرار! اگر ربودن را کنار بگذاریم، این تکرار حاصل دوبارهنویسی چیزی است قطع نظر و حتی نامطلع از نوشته پیشین. آنچه تئاتر ایران دچارش است تکرار از سر نسیان است که بیشتر به وضعیتی جفنگ(absurd) میماند که تنها میشود به گیجی و فقدان ذهنیت و عقلانیت در آن پوزخند زد. اینجا تکرار نه از سر جدی بودن یک تجربه، آنطور که تکرار آگاهانه سبب میشود، بلکه در راستای جدیتزدایی و پوچ کردن همان تجربه اولیه روی میدهد. کافی است چند دهه مستمر مخاطب تئاتر ایران باشید تا این تکرار جفنگ -شاید هم گروتسک به سبب هراسآور بودن- را ببینید که چونان شیطانِ نیچه در آن تاریکی تماشاخانه در گوشتان زمزمه میکند که این تکرار است و تکرار یک تکرار و آن تکرار خود تکرار یک تکرار دیگر و شما در تکرارِ تکرارِ، مرگی تداوم یافته- و نه تداوم هستی- را مشق میکنید.
اما با این عدم تحول در تداوم و کوتاه مدتی چگونه میتوان از درون تلاشهای فردی به تکههای پراکنده تئاتر در ایران تاریخ بخشید. باید کمی به عقب برگردیم. حاصل آن وضعیتی که بیضایی و فلور درباره نمایش در ایران تشریح کردند و آنطور که کاتوزیان در خلق و خوی ایرانیان در طول تاریخ توضیح میدهد- که احساس مزمن ناامنی، چاپلوسی، باور به تئوری توطئه و عدم مسئولیتپذیری در تجربه جمعی بوده است- نوعی فردیت یافتن تاریخی یا تاریخ فردمحور است. در نتیجهگیری روانشناختی بیضایی در مقدمات نمایش در ایران اهمیت یافتن واکنش هنرمند تحت هویت فردی او در برابر وضعیت، اهمیت بنیادین پیدا میکند(همان دوگانه انزوا یا سازش). اهمیت یافتن تصمیمات فردی در مناسبت با قدرت از یک سو و مناسبت با تودههایی به هر سو چرخان و ناماندگار با وضعیتی بیدرمان در سوی دیگر، در هر حال ضربه خود را به آزادی هنرمند که همانا مساوق تاریخیت بخشیدن او به هنرش است، خواهد زد. اینجا هنرمند مختار نیست، بلکه موجَب به انتخاب میان طغیان یا سازش است که غایت آن در اغلب موارد یا کشتهگی است یا خودکشتهگی. در میان این دوگانه اما مانند هر دوگانهی در ظاهر ناشکستنی و متصلب، البته خط باریک اما به نظر استواری هم هست که از قضا خود بیضایی نمونه شاخص آن است. مدلی از پایداری بر خودبسندگی و غلبه تولید بر اختگی، با یافتن گذشته در کردار اکنون و دیدن گذشته از برای نیازهای اکنون. شناسایی تکرار و انتقال آن به تکراری آگاهانه با ذهنیتی انتقادی و کار نو با مصالح گذشته به منزله تخیل استمرار و تداوم و باز آفرینی تحول در آن تداوم خیالی، در فقدان واقعیت آن تداوم و تحول. و حال تاریخهای ممکن از درون همین خط باریک است که جوانه میزند.
3
در بخش قبل گفته شد که پیوستن رود تئاتر به دریای فرهنگ و در نهایت اقیانوس تاریخِِ جامعِ معنادار- همان تاریخ رستگار کننده بنیامین- نیازمند میانجیها و حلقههای واسط حیاتبخش است. یکی از این حلقههای حیاتآفرین نقد است. نقد است که تئاتر یا هر هنری را از بنبست در خود فروماندگی رها میکند و آن را به حیاتی مولد در بستر جامعه بدل میسازد. نقد علاوه بر شناسایی و تحلیل و ارزیابی، حلقه اتصال رخداد هنری به حوزههای دیگر علوم انسانی و در نهایت حیات فرهنگی و معنایی جامعه است. در دل خودِ نقد نوعی تاریخیت رسوخ میکند، تبارشناسی و نور تاباندن بر منشأ و معاد در کنش نقد جدی ملحوظ است. تحلیل همواره با زمینه تاریخی و گذشتهی یک تجربه پی ارتباط میگردد. در نبود نقد، مورخ ناگزیر است که تمام مراحل شناسایی، تحلیل و ارزیابی، رویکرد و خوانش معنایی را خود بر عهده بگیرد و حاصل این بار سنگین، اشتباهات بزرگ است و البته ادعاهای بیپایه. این مسئله به وضوح در بسیاری از تاریخهای تئاتری که به تئاتر معاصر مشغول هستند آشکار است. یکی از مشکلات و علل نواقص اغلبِ تاریخ تئاترهای ایران از آنها که به اتوبیوگرافی و ستایش از خود شبیه هستند(نگاه کنید به سیری در تاریخ تئاتر ایران نوشته مصطفی اسکویی) تا آنها که به گزارش و تحلیل مغلوط منتهی میشوند فقدان نقد پایه است( نگاه کنید به تاریخ ادبیات نمایشی ایران نوشته جمشید ملکپور و نقد روشنگر سهند عبیدی که به خوبی مرزهای مغشوش نظر شخصی و نقد فنی و تاریخنگاری را در آن اثر نمایان ساخته است). یعنی اگر نقد بود و آنچه به عنوان نقد بود قابل توجه بود و دیده میشد، آنگاه نویسندهی آن به اصطلاح تواریخ معوَّج و معیوب از خداوند نشسته بر صندلی قضاوت در روز داوری، به تاریخنگار تبدیل میشد و شاید هم اصلاً چنان فضا را خالی نمیدید که پس از کنندگی در عرصه خالیِ تئاتر، فضای خالی تاریخ آن را نیز پر کند و از بهترین کارگردان و مدرس و نویسنده خودخوانده تئاتر، به اصیلترین مورخ این هنرِ سرگردان نیز به دست خود ترفیع درجه یابد.
در این میان شاید آثاری که در پی بازخوانی متون گذشته هستند و از رهگذر نقد تصوری از تاریخ را در ذهن میسازند نیاز ضروریتر و مبناییتری را مرتفع میسازند. برای مثال کتاب «تیاتر قرن سیزدهم» توسط حمید امجد بر مبنای همین نقادی، به مثابهی تمهیدِ تاریخنگاری شکل میگیرد. امجد اینجا تلاش میکند با تحلیل آثار اولین نویسندگان ایرانی درام در معنای غربی آن، زمینه شکلگیری تئاتر مدرن در ایران را آشکار سازد. نقادی اینجا پیششرط تاریخنگاری است و تحلیل افراد، زمینه دستیابی به جریانهای محتمل. اینگونه است که برای نگارش تاریخ تئاتری مدرن، زمینهها و زمینی حاصلخیز فراهم میشود تا تاریخ ماده خامی پیدا کند برای پدیدار شدن و اینجاست که دیگر به مانند مثالهایی که ذکر شد، تاریخ تئاتر آنطور که پیتر نوویک هشدار داده بود «ساخته نمیشود» بلکه «پیدا[پدیدار] میشود».
4
توضیح داده شد که یکی از تاریخهای ممکن برای تئاتر ایران، تاریخی فردیتمحور یا شبه فردی است. باید توجه داشت که حتی تاریخ جریانهایی مثل گروههای تئاتر در ایران یا پدیدههایی چون کارگاه نمایش، نیز متکی به نوعی فردانیت است که تجسم گروهی پیدا کرده و اصلاً خود عدم تداوم آنها تاحدودی- علاوه بر دلایل بیرونی که در این مقاله شرحشان رفت- ریشه در همین فردانیت داشته که همواره توسط قدرت و توده و همدستی شوم آنها به سرعت خُرد و محو شده است. تازه این تاریخِ فردی نیازمند زمین حاصلخیزی است که نقد فراهماش میآورد و این در حالی است که به جرأت میتوان گفت هنوز خیلی از بهترین آثار ادبیات نمایشی ایران نقد نشدهاند و محملی برای تحلیل آنها به وجود نیامده است.
اما اگر بخواهیم تاریخ را فردی بجوییم و بنویسیم در سنت فلسفه تاریخ به یک مکتب با تأثیرات ماندگار متصل خواهیم شد که از قضا ارتباطاتی عمیق و درونی با ایدهمحوری تاریخ نزد فیلسوفان ایدئالیستِ پس از کانت داشته است. ایده نگارش تاریخ نبوغ نزد رومانتیکهای قرن نوزدهم. البته این تصور فردمحور به خیلی قبلتر بر میگشت؛ افلاطون و ارسطو نیز تصوری فردمحور از تاریخ داشتند با این تفاوت که تاریخ را به سبب تصور تختی که از آن داشتند به منزلهی خوانشی صرف از گذشته و عدم راهیابیاش به امر کلی و غایی محقر میشماردند. اما رومانتیکها که به آرمانگرایی فارغ از محتوای آن اهمیت میدادند و احوالات شخصی را بر مقتضیات جمعی مرجح میشمردند، خروشهای فردی را عامل پیشرفت تاریخ میدیدند. در مقابل، هگل ایدئالیست معتقد بود فردیتِ برجسته، تجلیِ «روح مردم» و یا تجسمِ «روح مطلق» است. نبوغ ذاتی رومانتیکها پدیدهای غیراجتماعی بود در حالی که هگل آن را «تجسم ضرورت اجتماعی- تاریخی میدانست».[10] این دو گانه دشوار نظری را در مصداق نیز نمیتوان به سادگی حل کرد. آیا عباس نعلبندیان به عنوان یک نمونه خودانگیخته از نبوغ، در تاریخ ادبیات نمایشی ایران نتیجه روحی جمعی بود در آن دهه پر ثمر، یا نبوغی ذاتی/ خدادادی که فراتر از زمانه ایستاد؟ پاسخ به این پرسش دشوار است و اغلب مبهم. آرتور شوپنهاور به عنوان فیلسوفی پساکانتی اما نه رومانتیک و نه ایدئالیست اینجا تعابیری دارد که در عین نزدیکی به رومانتیکها وجهی مرتبط با امری اجتماعی را نیز بازتاب میدهد. او نبوغ را نوعی ناهنجاری میبیند و نابغه را خصم جامعه میپندارد. نابغه ذاتاً ضد جریان است و اصلاً این ضدیت است که او را با جامعه مرتبط میکند و وضعیت سیاسی را در کنش فردی هنرمند بازتاب میدهد. شوپنهاور در جستار خود درباب نبوغ مینویسد: «نابغه کسی است که بشریت از او چیزی یاد خواهد گرفت که او از هیچکس دیگری یاد نگرفته است»[11] به این ترتیب نابغه اگر نگوییم قهرمان، دستکم نوعی پیشقراول است که ممکن است ژولیده و ناکام باشد، اما خود را چونان نقطه عطف تاریخ و تغییر و توقف گذشتهای عادت شده و بدیهی انگاشته شده نمایان میکند. تاریخ ادبیات نمایشی ایران ساخته شده توسط چنین شخصیتهایی است. اما چگونه میتوان از چنین تاریخی از سطح شمارش نوابغ فراتر رفت یا متکی بر نوابغ، ساختاری را از کنش آنها فراهم آورد. مهمتر از آن چگونه میتوان با چنین رویکردی مشوقِ خودنابغهپنداری و تألیفگرایی کاذب که این روزها سکه رایجی است، نشد. همین امروز بسیاری از آثار معدودِ نبوغآمیز ادبیات نمایشی ایران که هنوز رنگ صحنه و اجرا ندیدهاند، روی صحنه نمیروند و بجایش نویسندگان تک نمایشنامهای، آثاری ضعیف و بیمایه و قابل نادیده گرفتنِ خود را به صحنه میبرند. راه اول همان نقد بود که شرح آن رفت، اما واسط دوم را میتوان انتقال و تکرار دانست. یکی از مهمترین نقاط عقیم کننده در تاریخ ادبیات نمایشی ایران فقدان ارتباط است. ارتباط نسلی، فردی و فکری. درست است که نابغه به باور رومانتیکها و حتی امثال شوپنهاور و نیچه خصوصیاتی ذاتی را حمل میکند اما همه اینها بر چیزی چون همجواری و آموزش از طریق انتقال سلوک قائل بودند. همچنین تکرار اینجا امری پر اهمیت بود که همان تکرار کیرکگوری است، تکرارِ وجودی، نوعی از مواجهه با ادبیات، نمایش و هنر که هم به ماندگاری و پیشرفت تجربیات گذشته و هم به معقول کردن رگههای احتمالی از سبکها و جنبشها منتهی میشود. امری که اصلاً خود به خود و به سبب قانونی دیالکتیکی در انتقال و فهم، به مواجهه انتقادی هم منتهی میشود. همچون رابطه واگنر با نیچه، یا شلینگ با فیخته یا پیشتر از آنها ارسطو با افلاطون و البته در زمانه و زمینه ما ادامه دهندگان مهم نیما از اخوان و شاملو تا براهنی و سایه، یا آنچه گلشیری در خانهاش کرد و به میانجی آموختن آنچه از نویسندگی میدانست، شاید به استمرار و تاریخمندی ادبیات داستانی ایران کمک کرد. و البته در نمایشنامهنویسی خط باریکی که از ادامه دهندگان اکبر رادی، «رادینویسان» مینامیم و روند باریک دیگری که در دهههای شصت و هفتاد شمسی فرازی هرچند کوتاهمدت اما تاریخی و مؤثر را تحت تأثیر آنچه بیضایی در ادبیات نمایشی ایران کرد، در میان نمایشنامهنویسان آن دوره تا به امروز شکوفا کرد. که خود سبب شد تا نگاهی تاریخی به گذشته نمایشهای ایرانی ساخته شود؛ این رویکرد دربرابر گذشتهگرایی پوسیده و مردهخوار- در معنایی که بارها در این نوشته از جان هرولد پلام نقل شد- که مثلاً یکی از تجسمات آن دفتر تئاتر آیینی سنتی در اداره کل هنرهای نمایشی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و جشنواره مربوط به آن است، میتواند از گذشته در گذرد و همانطور که خوانشی دراماتیک از شیوههای نمایش ایرانی ارائه میکند و لاجرم نگاهی انتقادی مییابد، گذشته را به تاریخ تبدیل کند و بجای گذشتهگرایی متصلب و البته کاسبکار آن دفتر و جشنواره و مثالهایی از آن دست، سرانجام به نگاه به گذشته جدیت ذهنی و انسانمحور ببخشد.
با این توضیح واضح است که تاریخنگاری نه متوقف بر خود تاریخنگاری بلکه نیازمند کنشهای دیگری در فضای تئاتر و ادبیات نمایشی است که اصلاً زمینه کشف و جستجوی تاریخ را میسر سازد. مضامین تئاتر ایران را آشکار کند و از میان گودالها و گمشدهها، خطی متصل از تداوم و دگرگونی را به خاطر آورد. آخر تاریخ خود با وجود اینکه با ماده واقعیت کار میکند بیش از هر چیز نیازمند تخیل است.
[1] بنیامین، والتر. عروسک و کوتوله(مقالاتی در باب فلسفه زبان و تاریخ) گزینش و ترجمه: مراد فرهادپور، امید مهرگان. چاپ دوم 1387. انتشارات گام نو
[2] همان
[3] استنفورد، مایکل. درآمدی بر فلسفه تاریخ.ترجمه احمد گلمحمدی. نشر نی. 1382
[4] پلام، جان هارولد. مرگ گذشته. ترجمه عباس امانت. نشر اختران، 1386
[5] همان
[6] هگل، گئورگ ولیهلم. دانش منطق، مترجم: ابراهیم ملک اسماعیلی، انتشارات نگاه، 1391
[7] بیضایی، بهرام. نمایش در ایران.انتشارات روشنگران و مطالعات زنان. چاپ سوم 1380
[8] همان
[9] فلور. ویلم. تاریخ تئاتر ایران. مترجم: علیرضا براتی مقدم. نشر ژرف. 1400
[10] زرمان، تئودور اوی، مسائل تاریخ فلسفه، ترجمه: پرویز بابایی. انتشارات نگاه. 1377
Schopenhauer, Arthur, Essay of A. Schopenhauer. T: Bailey Saunders. A.L Burt Company, New York,1902[11]
*این صورتبندی از تقسیم بندی فلسفهی ذوقی و بحثی، در مقایسه میان پدیدارشناسی روح و دانشنامه علوم فلسفی هگل را وامدار استاد معظم خود دکتر علی مرادخانی هستم که در سخنرانی بررسی ترجمه پدیدارشناسی روح هگل توسط سید مسعود حسینی و محمدمهدی اردبیلی، تبیین فرمودند.






