درامانقد-سینما: گم شدن خاصه برای انسانی که در پی خلق اثر هنری است – یعنی تولیدی که ضرورت عینی(objective) آن بیرون از روزمرگی و ضرورت ذهنی(Subjective) آن اغلب توضیح ناپذیر است – بسیار محتمل است. در میان تردید و وسوسه، درک نشدن و وسواس ذهنی- هویتی، گمگشتگی به شکلی خزنده هنرمندِ بالقوه را در بر می گیرد و خلاقیت و پیوندهای اصلی او را با خود فرو می ریزد. نطفه فروپاشی روانیِ هنرمندِ منزوی یا “بیان نشده”، در همین گمگشتگی نهفته است. در تعریفی واضح، عدم بازیابی خود و نسبت خود با جهان یعنی گم شدن و گم شده می تواند گاه به سادگی تن به تسلط دهد، چرا که موقعیت خود را در واقعیت پیدا نمی کند.
“ره آورد” (The Souvenir) چهارمین ساخته جوانا هاگ داستان یک گمشده است، گمشده ای که این وضعیت او باعث می شود خود را به تسخیر بسپارد. جولی دانشجوی سینما است که می خواهد یک فیلم سینمایی بسازد و از همان ابتدا به وضوح می داند که داستان فیلمش درباره چیست، چه نکاتی را در فیلم می خواهد برجسته کند و به چه فرمی برای بیان آن دست یابد. مثل اغلب عشاق فیلمسازی اغلب دوربین به دست است و معصومانه تلاش می کند ژستی از تمرین فیلمسازی را در زندگی روزمره اجرا کند. اما ملاقات او با آنتونی کارمند دفتر وزارت خارجه همان نقطه ای است که انگار جولی را از این نقش سرراست و روند روشن بیرون می آورد و به نوعی رابطه گیج کننده و بیمار می کشاند. در ابتدا تضادهای جولی با آنتونی بیرونی هستند، مثلاً تضاد سنی آنها، معصومیت و آرامی چهره یکی در برابر خشونت و زمختی چهره دیگری، لباس های راحت و به روز جولی به مثابه یک دختر دهه هشتادی متفاوت، در برابر کت و شلوار و پالتوهای کلاسیک آنتونی که گویی او را از درون اواخر قرن پیشین به دهه 1980 میلادی- تاریخی که فیلم در آن اتفاق می افتد- پرتاب کرده است. آنتونی اپرا گوش می دهد و اهل نظریه پردازی است، اما جولی بیشتر گوش خود را به راک و آلترناتیو و الکترونیک می سپارد و اهل دیدن و سکوت است؛ آنتونی مراوداتش خشک و رسمی است اما جولی در حلقه ای از رفقای صمیمی روابط خود را می سازد، هر چند که در این حلقه هم بیشتر صامت و کناره جو است. اما تضادهای ذهنی و مدل های فکری متفاوت این دو نیز از همان ابتدا جالب توجه است: رویکرد نقادانه آنتونی اغلب غیر مولد است چرا که سؤالاتی را برای جولی مطرح می کند که بی پاسخ می مانند. مسئله واقعیت و درجات آن، که از اولین موضوعات گفت و گوی این دو است از این دسته سؤالات است که به گم شدن جولی کمک می کند. جولی که آنجا، در آن گفت و گوی نخستین، در درجه بندی و ارزشگذاری برای میزان واقعیت داشتن، توجیه منطقی و ارزشی ذاتی پیدا نمی کند، در واقعیت برساخته آنتونی گم می شود، به شکلی که در روند فیلم می بینیم که چگونه واقعیت را دوشادوش آنتونی از دست می دهد. در روند فیلم، جولی آرام آرام از فضای خود خارج می شود و به فضای آنتونی بیشتر شبیه می شود. پوشش او به آرامی تغییر می کند و حتی گویی ذهنیت و تخیل او جنس کلام و سلیقه آنتونی را می پذیرد.
ورود حق به جانب آنتونی در زندگی جولی، اعتیاد او به هروئین، استفاده مالی و غرور و برتری طلبی او نسبت به زن در کنار شمایلی که از این شخصیت ساخته شده او را شبیه به یک نیروی شر کرده که انگار از جولی تغذیه می کند تا بر او مسلط باشد. نوعی حضور شبح گون که گاه حتی واقعی به نظر نمی رسد و همچون کابوسی قدرتمند اما عاشقانه، جولی را تسخیر کرده است. داستان از این زاویه همچون قصه های پریان است، گویی رابطه دارد در شکل داستان های افسانه ایِ گوتیک، رویارویی خلاقیت و ترس را در قالب خیر و شر تصویر می کند. این وجه در ساختار بصری، طراحی و نورپردازی فیلم نیز آشکار است. نورهای تندی که ناگهان از یک منبع به درون تصویر می ریزد، نماهای متعددی که تصویر شخصیت ها را در آینه نشان می دهد، نماهای بسته بالای شانه (over shoulder) طولانی که تغییرات آن به آن درون شخصیت ها خاصه جولی را تصویر می کند و قابهای تقسیم شده ای که تضاد آنتونی و جولی را به میزانسن بدل می کند، ما را به سمت این استنباط از داستان هدایت می کند. آنتونی از دل تاریخ، از درون یک شغل مرموز دولتی و یک اعتیاد شدید و خودویرانگر، همچون هیولایی است که گویی نابیت جولی را به “در خود فروماندگی” و استیصال بدل می کند و موفق می شود در نهایت جنگی درونی را برای جولی ایجاد کند که نتیجه اش برای دانشجوی فیلمسازی چیزی جز گمگشتگی و البته ویرانی کامل برای خود آنتونی نیست. حضور آنتونی بیشتر شبیه به دست اندازی سردرگم کننده و عقیم سازِ قدرت، در روند خلق اثر هنری و بلوغ هنرمند است. حضور زنده جولی در زمانه و جامعه خود و داستان فیلمی که می خواهد بسازد که تصویری شهری و لاجرم سیاسی در آن حس می شود در همان یک سوم ابتدایی فیلم کم رنگ می شود و آنچه از او می بینیم ذوب شدن در نوعی انزوای ذهنی دو نفره است که انگار از چارچوب خانه(ذهن) این دو نفر راهی به بیرون ندارد و کم کم از حوزه عمومی و سیاست تهی می شود. حضوری که بجای بیان انزوای شهریِ مورد نظر جولی، پرسش های برساخته آنتونی را از جایگاه قوی تر برجسته می کند.
اما در نهایت نگاه جوانا هاگ به نتیجه این سفر پر مشقت درباره گم شدن، بازیافتن است. این تصویر بازتولید بن مایه هر سفری(داستانی) است که نتیجه اش پختگی قهرمان و ورود او به مرحله ای تازه از زیستن است. سفری که با وجود بهای سنگین و تصویر ترک خورده ای که از انسان به جا می گذارد، حرکت به یک آگاهی جدید است. در انتها جولی هیچ راهی جز رشد ندارد، باید پس از موفقیت آنتونی در خودویرانگری کامل، دوربین خانگی را رها کند، دست از علاقه مند بودن بردارد و سر صحنه گروه فیلمبرداری، کارگردان باشد. او از راه هم بستر شدن با هیولایی غمگین و خودویرانگر، بزرگ و بالغ می شود و از یک دانشجوی سینما به یک فیلمساز تبدیل می شود.