درباره فیلم The Outrun/فرارفتن ساخته نورا فینگشایت

جستجوی خروج همواره با ماست. راه‌­بری به رهایی از چرخه محتوم احساساتی رنج­‌آور ناشی از تجربیات کودکی و بازتولید مکرر آن‌ها در وضعیت‌های مختلف زندگی، اغلب به پروژه اصلی و مرکزی هر فردی در نسبت با خود و حتی جهانی بیرون از خود تبدیل می‌شود. در همین چرخه است که ساحات جمعی و فردی و آزادی بیرون و درون بر هم منطبق می­‌شوند. این راهِ خروج اغلب همان‌قدر پنهان است که حقیقت هستی ناآشکار است. و در این میان زمان همان شبح همیشه حاضری است که بر این مسیر سایه­‌ی هراس و ملال را موجب می­‌شود. زمان همان­ اندازه که معدوم است و به چنگ نیامدنی، بستر اصلی وجود است و شرط اصلی و پیشین هر تجربه­‌ای؛ زمان به همان میزان که چرخه اضطراب و ملال را در انتظار و اتلاف دامن می­‌زند، خود مَرکَبِ رهایی از این دوگانه نیز هست. آگوستینوس فیلسوف قرن چهارم و پنجم میلادی در اثر درخشان و همچنان بدیع خود در تاریخ فلسفه اعترافات، بحثی خلاقانه و در عین حال قوام یافته را در باب زمان مطرح می­‌کند. او در دفتر یازدهم اعترافات از رهگذر پرسش از سرمدیت زمان و معمای قدیم یا حادث بودن آن، راهی به همین دوگانه عدمیت و واقعیت زمان می­‌گشاید. آگوستین ابتدا به عدمیت زمان می­‌رسد و شکاک و جسور تشریح می­‌کند که نه گذشته، نه حال و نه آینده هیچکدام، در چنگ تجربه عینی انسان نیستند، پس معدوم‌اند و هیچ جز وهم ذهن نمی‌نمایند. اما در عین حال همچنان- حتی با فرض عدمیت- ما درکی از عبور و حضور زمان داریم و همین درک به ما نشان می­‌دهد که گذشته هست و حال نیز در ماست و آینده نیز امری در حالِ ما و هر سه زمان بر ذهن و کنش ما حاضر است. پس ما در آناتی از حضور و حال، گذشته و اکنون و آینده را در قالب تجربه و تأمل اکنون در می­‌یابیم. این تجربه، تجربه­‌ی حالِ گذشته، حالِ اکنون و حالِ آینده است، زمان تنها در حال است که موجود است و پیوند آن با گذر و انتظار نیز در همین حال محسوس می‌شود. تمام آنچه از زمان تجربه می­‌کنیم در اکنونیت به سر می‌­برد و توالی و زمان چیزی جز همین وجود یا بودن نیست. اما برای اصالت بخشیدن به تجربه درونی این بینش و دریافت حالِ هر سه زمان و گنجیدن در وجود زمان‌مند، سوژه نیازمند نوعی بینش است. بینشی که آگوستین آن را از تأمل به سرمدیت خداوند و در مسیر نگرشی کل­‌نگرانه در چگونگی خلق هستی دریافت می­‌کند. اینجا باید توجه داشت که این بینش را نباید به نگرشی الاهیاتی تقلیل داد، بلکه بیشتر از امر مقدس یا حتی استعلایی(چه در معنای کانتی و چه در معنای متقدم دینی خود)، چنین بینشی مبتنی است بر نگرش هستی‌­شناسانه‌ به رابطه وجود و زمان. در همین نگرش کل­‌نگرانه(Holistic) به هستی است که راز و حقیقت (در این منظر در مورد مسئله زمان) در هم­‌آمیختگی شگفتی‌­آور خود را آشکار می‌­کنند. پس آنچه قدیس آگوستین درباب زمان گفته است (به مانند برخی از تئوری‌­های همچنان زنده او در باب انسان، عشق، حافظه و…) فراتر از انحصار در هویت اندیشه‌ی مسیحی، آن‌هم در قرون ابتدایی، متکی بر هستی‌­شناسی بنیادین، اصیل‌­ترین مواجهه، یعنی مواجهه من-انسانِ سوژه شده با تمامیت هستی است، از آن­‌جهت که اغلب از او پنهان و در لحظاتی از روشنایی بر نفس او آشکار می‌­شود.

اما همه اینها چه پیوندی با موضوع این نوشته یعنی فیلم The Outrun/فرا رفتن  ساخته نورا فینگشایت دارد؟ رونا با بازی سیرشا رونان زنی 29 ساله­­ است که شگفتی را در سرخوشی ناشی از الکل یافته است. زنی که گویی احساسات او در تجربیات دشوار زیستن با پدری اسیر دوقطبی افسردگی-شیدایی و مادری که رنج چنین زیستنی را در فرار به یک زندگی راهبانه التیام می‌بخشد، زندانی شده است. حال رونا با تحصیلات زیست­‌شناسی‌ و علاقه به آنچه واقعاً موجود است، نه در کنار الوهیت ساختگی مادر و نه در جوار جهان انزوا یافته و تاریکِ پدر قرار نمی‌گیرد، او در گریز معیوب دیگری به دنبال مرهم است. خدای انزوا یافته­‌ی رونا الکل است؛ معیوب ساختن رشته‌های عصب و ارتباط آنها با مغز برای پرتاب شدن به بیرون از زمانی که گنجیدن و استقرارِ بی‌رنج در آن میسر نیست. الکل راهی است برای او تا از چرخه معذب کننده­‌ی اضطراب بر آمده از چنین سرگذشتی و ملال حاصل از تکرار الگوهای آن، بیرون بیاید و این خود به رنجی مضاعف و راهی برای تباهی-مرگ- بدل می­‌شود. بله، رونا به مانند بسیاری از ما آدمیان، خودویرانگری را انتخاب کرده است تا جان در هستی آزاد نگردد و در رنج محصور شود؛ چونان کسی که زخم تن را مرهم سوختن روح می‌کند.

در ابتدا ما با نوعی زمان پریشان روبرو هستیم، زمانی که مدام میان ساحات و آنات، تجربیات و فرازهای زندگی رونا، در نوسان است. گویی که روایت فیلم نیز در سرخوشی سکرآوری از طریق مغشوش ساختن و گسست از زمان، خود را موقتاً از اضطراب و ملال رها می‌­سازد. این درست همان‌­کاری است که رونا با زندگی خود می‌­کند، مبارزه‌ای کودکانه و از پیش ورشکسته با سرشت هستی که زمان است. این همان راه خروج است، راه گریز از هستی برای رهایی یافتن از آن؛ راهی بسیار سرکوب­‌گر، شاید هم بزدلانه، که آزادی را در پیشگاه رنج ذبح می­‌کند. اما روند ترک رونا تنها یک روند کلیشه­‌ای -از نمی‌دانم دوازده قدم یا هرچند قدم- ترک و رسیدن از مخموری به هوشیاری نیست، بلکه این روند نترسیدن و مواجهه است. روند مبارزه با خود و صبر و صبر و صبر و لذت از صبر و سرانجام ناگهان پیروزی بر خود، غلبه بر اضطراب و ملال زمان و یافتن استقرار و مستحکم شدن در خود به رغم رنج‌هایی ناگزیر. این راهی است برای فراخواندن هستی به سخن، به صدا و رسیدن به سرخوشی و طرب در بطن هستی. رقصی که از پس دریافت سرخوشی تخطی از سرنوشت محتوم، رخ عیان می­‌کند. آنجایی که زندان درون به آزادی درون بدل می‌شود و طبیعت از دوگانه موجبیت و رستگاری وهم‌آلود فرا می‌رود و سرود رهایی در باد و آب و خاک می­‌پیچد و این نقطه‌ای است که رونا به زمان می­‌رسد، به همان کلی که راز زمان را بر آگوستین آشکار کرد. اینجاست که فیلم نورا فینگشایت آلمانی در طبیعت گرفته و سرمازده جزیره اورکنی اسکاتلند، از میان اسطوره­‌ها و باورهای یک هم­نشینی باستانی با طبیعتی رازآلود، واقعیت زمان را در می­‌یابد و همگام با شخصیت اصلی هوشیار می­‌شود. رونا رقصی در ابتدا دارد و رقصی در انتها، رقص اولی آشوبناک است، تلخ، بیمار، مخمور و ناهوشیار، گویی که رنج را می­‌رقصد و از هوش می­‌رود؛ چیزی شبیه به رقص مرگ که زندگی را طرد می‌کند. اما رقص واپسین چونان موج دریاست، در طوفان می‌پیچد و رویشی می‌شود از دل خاک.

نورا فینگشایت که پیشتر در سال 2019 با سیستم خردکن و در سال 2021 با نابخشودنی موفقیت‌هایی را بده دست آورده بود به عنوان فیلم‌سازی صاحب رویکرد، داستان‌گوی سفرهای درونی است که سر از عینیت در می­‌آورند؛ شخصیت­‌هایی که ناگزیر روی پای خود می­‌ایستند، بالغ می‌شوند تا هم بر خود، هم بر طرد و هم بر ارزش­‌های تحمیلی­‌ که با آنها سازگار نیستند غلبه کنند. او اینجا نیز همین تم را ادامه می­‌دهد، اما متناسب با قصه جدیدی که برداشتی از کتاب اتوبیوگرافیک ایمی لیپتراپِ روزنامه­‌نگار است. او به درستی با دوربینی سیال که گویی در زمان و مکان چرخ می­‌زند، از وضوح به محوی و از محو به وضوح منتقل می‌شود. دوربین اغلب با وجود لنزهای بلند تله‌فوتو و عمق میدان پایین، در عین تحرک، حضوری نرم و روان دارد. فیلمساز در عینِ سپردن فضای بصری اثر به دمای نوری بالا و  گرفتگی مداوم جغرافیای یک جزیره جداافتاده، تلاش دارد تا از رنگ­‌های مصنوعی و سرخوشی‌های ناپایدار القایی فضاهای بسته و داخلی، به رنگ‌های حقیقی‌تری برسد که مماس با واقعیت جغرافیای پر اهمیت فیلم است که به مرور از چشم شخصیت اصلی آشکار می‌شود.

و سرآخر اینکه اگرچه بخشی از لمس‌پذیری The Outrun/فرا رفتن به اتکای آن بر یک روایت واقعی بر می­‌گردد، اما بخش مهم تفاوت این فیلم با آثاری شبیه به خود -با توجه به اینکه خالی از تمهیدات پر طمطراق و مد روز هم است- به توازن نمایش زندگی درونی و بیرونی شخصیت اصلی برمی‌گردد. این فیلمی است که بر انسان تکیه زده است و فرم پیچیده خود را بی لکنت، در رونده ساده و روان عیان کردن یک زندگی پیدا می‌کند. درست مثل اعترافات آگوستین، که اعتراف ساده یک انسان تنهاست، اما از درون نیایشی ساده و واگویه‌­هایی خصوصی، راز­هایی پیچیده از ذات هستی را به تأمل می‌­نشیند.  

 

پاسخ ترک

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید

19 − 16 =