نگاهی به فیلم «شنل» ساخته حسین کندری
درامانقد-سینما: اگر در فیلمهای هیچکاک شخصیتی را با فرد دیگری اشتباه می گیرند و با این جابجایی هویت، او به دردسر می افتد، اینجا در فیلم «شنل» شخصیت بخاطر ازدواج با کسی که از هویت دیگری استفاده کرده است، درگیر یک موقعیت بحرانیِ پیچیده و حل ناشدنی می شود و او را مجموعه ای از مصائب و مشکلات متوالی احاطه می کند که هیچ راهی برای خلاصی از آن ندارد. صحرا که به عنوان یک زن بیوه، پنهانی با مهندس پیر و پولداری ازدواج کرده، بعد از مرگ ناگهانی او متوجه می شود که اسم او در شناسنامه کارگر شوهرش ثبت شده است و حالا او بطور قانونی همسر مردی به حساب می آید که هیچ کدام از وجود دیگری خبر نداشتند. صحرا که رابطه اش با مهندس را در طول این پنج سال از همه و حتی نزدیک ترین دوستش مخفی کرده است، موضوع را با طاهر در میان می گذارد تا بطور توافقی از هم جدا شوند و اسم هایشان از شناسنامه یکدیگر خط بخورد و ماجرا پایان بگیرد. اما همین که راز از پرده بیرون می افتد، تازه رازهای دیگر سر می رسد و مشکلی که در ابتدا کوچک به نظر می رسد، در طول مسیر خود همچون گلوله برفی بزرگ و بزرگ تر می شود و درنهایت به بهمن سهمگین و هولناکی تبدیل می شود که به سوی زندگی صحرا هجوم می آورد تا او را نابود کند.
طاهر شروع به اخاذی از صحرا می کند اما صحرا به طرز مشکوکی از مراجعه به پلیس اجتناب می کند و حاضر نیست تحت هیچ شرایطی پای قانون را به میان بکشد. اینجاست که صحرا در گفتگو با همسر دوستش راز بزرگ و مهم زندگیش را افشا می کند و می گوید که نه خودش و نه دختر کوچکش شناسنامه ندارند. چون آنها افغانی هستند و به صورت غیرقانونی در اینجا زندگی می کنند و صحرا نمی خواهد موقعیتی را که به دشواری در طول این سالها به دست آورده است، با برملا شدن هویت واقعی اش از دست بدهد. تازه معلوم می شود که چرا صحرا حاضر شده بود با مردی که هویت دیگری را برای خود جعل کرده بود، ازدواج کند. او خودش را انسان بی هویتی می داند که با پدری افغانی و مادری ایرانی به هیچ جا تعلق ندارد و احساس بی وطنی و سرگشتگی می کند. به همین دلیل بعد از کشته شدن شوهرش در کابل با بچه ای در شکم به ایران بازمی گردد و هویت واقعی اش را پنهان می کند تا دخترش به همان سرنوشت تلخ خودش دچار نشود و در امنیت و آرامش بزرگ شود.
اما می بینیم امنیتی در کار نیست و طاهر روز به روز تهدیدهایش را بیشتر به مرزهای خصوصی زندگی صحرا می کشاند. صحرا در این فضای ناامن هیچ دستاویزی برای نجات ندارد. چون قانونی که باید از او مراقبت و حمایت کند و جلوی هر گونه تجاوز و تعدی به او را بگیرد، خود به بزرگترین خطر برایش تبدیل شده است. در واقع اینجا قانون به اندازه طاهر در جایگاه شخصیت منفی خصلت آنتاگونیستی و تهاجمی دارد و صحرا همچون شخصیتهای به اشتباه گرفته شده در فیلمهای هیچکاک در میانه جنایتکار و پلیس گرفتار شده است و از هر دو سو تحت فشار قرار دارد. صحرا برای اینکه زندگی آشفته اش را به روال قبل بازگرداند، دست به هر کاری می زند و از تمام چیزهایی که به سختی به دست آورده است، چشم می پوشد تا طاهر را از زندگیش حذف کند اما هر چه او بیشتر در موضع ضعف و استیصال فرو می رود، طاهر تهاجمی تر جلو می آید و عرصه را بر او تنگ تر می کند. انگار این پیشروی نیروی منفی و شریرانه آنقدر ادامه می یابد تا صحرا را به همان زندگی دردناک گذشته اش در عقب براند که از آن گریخته است. وقتی سر و کله پدر و مادر صحرا پیدا می شود که مدتهاست آنها را رها کرده است تا زندگی جدیدی را شروع کند، تقدیر نیت شوم و مخوف خود را به رخ صحرا می کشاند. آنها آمده اند تا برای حفظ امنیت دختربچه، او را با خود ببرند و این، هشداری برای صحراست که گویی با تکرار سرنوشت خود برای دخترش مواجه می شود. چیزی که همواره از آن می هراسد و در تمام این سالها دست به هر کار غیراخلاقی زده است تا این اتفاق نیفتد.
او به نزد دوستانش پناه می برد و همانجاست که قصه فرعی آیدا و هامون که نمی توانند بچه دار شوند، به قصه اصلی صحرا پیوند می خورد و همدیگر را کامل می کند. هامون که راز صحرا درباره افغانی بودنش را می داند، به او پیشنهاد می دهد که سرپرستی قانونی دختربچه او را بر عهده بگیرند. وقتی صحرا ناامید و بی پناه از خانه دوستانش بیرون می آید، با خود فکر می کنیم چرا اعتراف هر رازی نزد کسی می تواند او را به دشمنی بی رحم تبدیل کند و وادارد تا در جهت منافعش دست به سوء استفاده از تنگنای دیگری بزند؟ از این جهت فیلم به خوبی جامعه ای پر از بی اعتمادی و ناامنی و تزلزل را ترسیم می کند که در آن فرد متجاوز و دوست و خانواده و قانون به یک اندازه خطرناک و تهدیدگرند و در این میان برای آدم چه می ماند جز خودش. همان چیزی که وقتی مادرانگی صحرا به خطر می افتد و کودکش را در آستانه از دست دادن می بیند، به آن تکیه می کند و قدرت می گیرد. ما زنی را با بچه ای در آغوشش می بینیم که در اقدامی انتحاری نزد طاهر می رود و به او می گوید که دیگر از او نمی ترسد و هر کاری می خواهد بکند و در حالی که از او دور می شود، صدای مرد به گوش می رسد که فریاد می زند “خیلی طول می کشه تا باور کنی که دیگه منو نمی بینی” اما صدایش بتدریج ضعیف می شود و درنهایت دیگر نمی شنویم. حالا کابوس وحشتناک دیگری به کابوس های قبلی زن تنها اضافه شده است و حرکت او به سوی مقصدی مبهم بر تداوم این مزاحمت ها و تعدی ها در طول مسیر زندگیش از سوی آدمهای دیگر تأکید می کند. فیلم در پایان نشان نمی دهد که زن چه سرانجامی پیدا می کند و بالاخره چطور به بی هویتی خود و فرزندش پایان می دهد تا دیگر کسی نتواند از او سوء استفاده کند. زیرا راه حل و پاسخی برای این معضل مهم و جدی که گریبانگیر زنهای مهاجر در کشور ماست، وجود ندارد. اساسا همین بی سرانجامی و بی جوابی در انتهای فیلم وضعیت بلاتکلیف و نامعلوم زنها و فرزندان افغانی را می نمایاند و فیلم به برآیندی از یک واقعیت تلخ اما مغفول در جامعه تبدیل می شود.
فقط مشکلی که نمی گذارد فیلم از سطح یک اثر متوسط فراتر برود و به فیلمی عمیق و ماندگار تبدیل شود، این است که آنقدر حوادث پشت سر هم رخ می دهد و رازها به سرعت از دل یکدیگر برمی آید که از یک سو ممکن است مخاطب نتواند خود را با ریتم تند فیلم همراه کند و بخشی از اطلاعات مهمی را که میان شخصیتها رد و بدل می شود، از دست بدهد و برایش سوالات و ابهاماتی به وجود بیاید که درک و فهم فیلم را دشوار کند. در واقع مخاطب چنان درگیر سر در آوردن از علتها و دلایل ماجراها می شود که دیگر به طرح پرسش های اساسی و بنیادین فیلم درباره وضعیت ناهنجار زنهای مهاجر توجهی نشان نمی دهد و فیلم به اثری چالش برانگیز و درگیرکننده و مسأله دار برایش تبدیل نمی شود. از سوی دیگر فیلم چنان بر نمایش کشمکش ها و درگیری های بیرونی میان شخصیتها متمرکز می شود که فرصت نمی کند به خلوت صحرا راه بیابد و چالش های درونی و عاطفی او را نشان دهد تا از رفتار ظاهری او در ارتباط با دیگران که با پنهانکاری و دروغگویی همراه است، عبور کنیم و او را بدون هیچ نقاب و تظاهری در شکل صادقانه ای با خودش ببینیم که چقدر از این بی هویتی و زیستن بجای دیگری و وضعیت دوگانه اش رنج می کشد. در واقع دنیای پیرامون صحرا چنان از تنش و عصبیت و درگیری انباشته شده است که مجالی برای نمایش حس بی پناهی و ناامنی او در تنهایی اش که مورد تعدی قرار گرفته است، باقی نمی ماند. در حالی که فیلم قصه زنی تنها و مستأصل را بازمی گوید که حتی نمی تواند برای محافظت از خود و کودکش به قانون پناه ببرد و از آن کمک بگیرد. اگر فیلمساز می توانست همچون الگوی هیچکاکی با کمک تعلیق و دلهره و هیجان راهی به سوی فضای پر از وحشت و بدگمانی و اضطراب بگشاید و از سطح تهدیدهای بیرونی ماجراها به تبعات مخرب درونی آن بر شخصیت دست بیابد، فیلمش از تأثیر و عمق و ماندگاری بیشتری برخوردار می شود.