درامانقد-سینما: شخصیت های ترنس مالیک در فیلم «ترانه به ترانه» به جزیره هایی دورافتاده و پراکنده در میان دریایی پهناور و بیکران می مانند که می کوشند تا به یکدیگر نزدیک شوند، به هم بپوندند و از تنهایی درآیند و در کنار دیگری شکل متفاوتی از زندگی را تجربه کنند. انگار کاراکترها در ارتباط با دیگری است که می توانند خود را بشناسند و حقیقت وجودشان را پیدا کنند. اساسا دغدغه اصلی همه آنها که در تک گویی رونی مارا هم بیان می شود، رسیدن به جوهره اصلی زندگی است. چیزی که واقعا وجود دارد و عمیقا حس می شود اما به بیان درنمی آید. تمام وصل و جدایی ها که آنها را از رابطه ای به رابطه ای دیگر می کشاند، ناشی از همین حس سرگشتگی انسان در دنیایی است که هرچه بیشتر پیرامون آزادی سخن می راند، انگار امکانات و ظرفیت های درونی آدمی را در رسیدن به رهایی محدودتر می کند و انسان معاصر خود را در حبس ابدی می بیند. مثل جایی که خواننده در کنسرت راک که نمادی از فوران شور و انرژی و هیجان است، همه چیز را درب و داغون می کند و موهایش را با چاقویی می برد و به هر کار آنارشیستی و هنجارشکنانه ای دست می زند تا خود را از بند هر چیزی آزاد سازد اما در حالی که او را به زور از صحنه خارج می کنند، با داد و فریاد می گوید که “من چرا رها نیستم؟”
شخصیتها زنده اند اما به مردگانی متحرک می مانند که جنازه هایشان به هم می آمیزند اما تن هایشان چنان سرد و بی روح است که هیچ گرما و حرارتی میانشان برانگیخته نمی شود و چاره ای برایشان نمی ماند جز اینکه همچون اشباح و ارواحی سرگردان برای درک لحظه ای واقعی از وجود داشتن و زندگی کردن که بتواننند با پوست و گوشت و خونشان حس کنند، دست و پا بزنند. آنجا که رایان گاسلینگ با ماژیک علامت ضربدری را روی سینه رونی مارا می کشد و می گوید که “اینجا گنجی پنهان شده است”، ذهن ما به سمت گمشده اصلی همه شخصیتها می رود که همان حس واقعی لذت بردن از زندگی است که به قول رونی مارا ارزش همه لحظات عاشقانه نصف چیزی شده است که باید باشد. انگار همه آن خلوت ها و معاشقه ها از هر افسون و رمز و جادویی تهی شده است و آن حادثه شورانگیزی که می تواند هر انسانی را در رابطه اش با دیگری دگرگون کند، رخ نمی دهد. به همین دلیل شخصیتها مدام به هم نزدیک می شوند و یکدیگر را لمس می کنند اما در این آمیزش و تنانگی راهی به وجود یکدیگر نمی یابند و چیزی حس نمی کنند و با وجود میلی که برای با هم بودن دارند اما خود را از با هم ماندن یکدیگر ناتوان و درمانده می بینند. درواقع این شخصیتها جداافتاده و از خودبیگانه هیچ توضیح دقیق و روشنی از درون خودشان ندارند، چه برسد که بخواهند احساسات پیچیده و متناقض دیگری را درک کنند. آنها هرچند در فضایی مشترک با هم هستند اما هر بار که صدای ذهنی یکی از آنها به گوش می رسد، کاراکتر را در ارتباط با دیگری اما یکه و تنها در جهان ذهنی اش می بینیم که با خود گفتگو می کند و به دنبال راهی می گردد برای خروج از دنیای درونی تک نفره اش و پیوستن به دیگری. اوکتاویو پاز در کتاب “دیالکتیک تنهایی” به درستی می گوید که “انسان یگانه موجودی است که می داند تنهاست و یگانه موجودی است که در پی یافتن دیگری است”. آدمی به ناگزیری خویش از تنهایی اش آگاهی دارد اما باز هم به هر راهی می رود برای پیوستن با دیگری و رها شدن از بند تنهایی تا معنایی را که خود نتوانسته به زندگیش ببخشد، دیگری برایش به ارمغان بیاورد اما چطور می توان امید داشت به آن دیگری که خود در مغاکی عمیق از بی معنایی خویش سقوط کرده است؟
ترنس مالیک که همواره طبیعت را تنها پناه و ملجأ انسان برای مواجهه با خویشتن می داند، تنها رابطه پایدار فیلم را که میان رونی مارا و رایان گاسلینگ شکل می گیرد، بیش از هر جایی در میان مناظر زیبا و چشم اندازهای مسحورکننده طبیعی ترسیم می کند که می تواند خصلت رهایی بخش و آرامش دهنده داشته باشد. اما روابط مایکل فاسیبندر با رونی مارا و ناتالی پورتمن در میان ساختمان ها و خانه های مجلل و باشکوه را به صورتی به تصویر می کشد که شخصیتها در فضایی منقطع و جداافتاده از محیط پیرامونشان به نظر می رسند و گویی همواره خلأیی میان آنها و فضا وجود دارد و همه چیز در اطرافشان ساختگی و تصنعی دیده می شود. زندگی هست اما شور در آن جریان ندارد و آن همه زیبایی و عظمت هیچ اشتیاقی را برنمی انگیزد و آدمها در میان این بناهای مدرن و شیک که به شدت خیره کننده و اغواگرانه می نمایند، احساس تنهایی و انزوای بیشتری می کنند و زندگی را توخالی تر، پوچ تر و بی معناتر می بینند و در احساس دائمی اضطراب و هراس از فروپاشی دنیای جعلی و متزلزل پیرامونشان به سر می برند. در سفر سه نفره ای که رونی مارا، رایان گاسلینگ و مایکل فاسبیندر با هم رفته اند، در لحظاتی که مارا و گاسلینگ در میان صخره های زیبا و بکر سرخوشانه با هم قدم می زنند، فاسبیندر در فاصله ای دورتر آنها را دنبال می کند و می گوید که “در رابطه آنها زیبایی هست که مرا زشت جلوه می دهد”. آن طبیعت دست نخورده و سحرانگیز به بهشتی می ماند که گویی زن و مرد نخستین با اغوای نفر سومی که به آنها وعده جاودانگی را می داد، از آنجا رانده شدند به همان شهر فریبنده ای که آنها را دچار اندوهی عظیم کرد. تمثیلی مدرن و معاصر از قصه هبوط آدم و حوا به زمین که شیطان آن، مرد تنها و ناامیدی است که می کوشد با کارهای شرورانه اش از بی معنایی زندگیش رها شود.
مالیک تلاش شخصیتها برای ارتباط با یکدیگر را به میانجی بازی با دست ها به منزله دروازه ای برای ورود به درون دیگری نمایش می دهد. کاراکترها بندرت با هم حرف می زنند و اگر مکالمه ای بیشنان رد و بدل می شود، به تکه ای از همان تک گویی های ذهنی شان می ماند که حالا با صدای بلند بر زبان می آید. پس گفتگویی در کار نیست و رابطه از طریق همکلامی میان دستها رخ می دهد. آنها دست هایشان را بر بدنهای یکدیگر می کشند و جسم و تن هم را لمس می کنند تا مرزهای تنانگی را پشت سر بگذارند و راهی برای نفوذ به روح بیابند و آن گنج پنهان را به دست آورند و به احساسات ناگفتنی و توصیف ناپذیر برسند. بابک احمدی درباره نقش دست ها در سینمای روبر برسون می گوید که “دستها سازنده اند، به جهان بیرون شکل می دهند و رابطه ای به مراتب درست و دقیق تر از کلام میان افراد ایجاد می کنند”. در فیلم مالیک نیز حرکت دست های رونی مارا بر روی دیوارها، پنجره ها، درها، اشیاء، خیابانها، دشتها و بدن ها به نشانه ای در جهت لمس زندگی تبدیل می شود، همان امر فرّار و گریزپا و دست نیافتنی که مدام از چنگ می گریزد. دختر هر بار که به کسی نزدیک می شود، گمان می کند حس واقعی و عمیق زندگی را به چنگ آورده است اما پس از مدت کوتاهی از دستش می لغزد و محو می شود و او تهیدست و فرو رفته در خلأ باقی می ماند. انگار که از ابتدا چیزی نبوده است. مثل همان تعبیری که پتی اسمیت خواننده معروف برای رونی مارا به کار می برد و می گوید که “مثل دریاست، یه چیزی میاد و میره. یه لحظه احساس خوشحالی می کنیم و لحظه ای بعد عمیق ترین غمها و دردها به سراغمون میاد”. همین حس ناکامل بودن مدام در وجود شخصیتهاست که آنها را از یکی به سوی دیگری می کشاند و ما با زنجیره ای از رابطه های ناکامی مواجهیم که بسط و گسترش می یابد و می تواند کل جهان را تداعی کند که پر از انسانهای گمگشته و درمانده ای شده است که نمی دانند چطور احساس واقعی بودن کنند.
مالیک هرچند یکسره داستان را کنار نمی گذارد اما از روایت مستقیم و سرراست آن می پرهیزد و با تداعی آزاد و سیال مجموعه ای از لحظات غیردراماتیک از زندگی شخصیتها مواجه هستیم که هیچ کنش و اتفاقی در آن رخ نمی دهد و کل موقعیت به تماس شخصیتها با یکدیگر خلاصه می شود تا از خلال این تلاقی جسمانی، احساسات دست نیافتنی به شکل واقعی انتقال یابد. فیلم را می توان درباره امر بیان ناپذیر دانست، روایت آنچه به روایت درنمی آید و گفتن داستانی که از فقدان داستان شکل می گیرد. تلاش مالیک نیز برای امکان پذیر کردن نمایش احساسات نامعین نیست. او می خواهد نشان دهد که حس های تبیین ناشدنی و تعریف ناپذیر موجود در روابط انسانی دست نیافتنی و غیرقابل بیان هستند. این زمان طولانی که مدام به پرسه زدن پیرامون شخصیتها و تماشای لحظات تکراری از تماس آنها می گذرد، عامدانه در خدمت بیان ناتوانی و ناکامی آدمی در توصیف و بیان احساسات درونی اش به کار می رود. انگار مالیک خود نیز در جایگاه فیلمساز در پروسه درماندگی شخصیتها در نفوذ به درون دیگری مشارکت می کند. او هم مثل رونی مارا در جستجوی راهی متفاوت برای بیان درونیات و ذهنیات ناگفتنی اش است و می خواهد به درون زندگی چنگ بزند و آن را با دستهایش لمس کند و نبضش را زیر انگشتانش حس کند و مطمئن شود با یک چیز واقعی سر وکار دارد. هرچند شناختن خود از خلال آهنگی به آهنگ دیگر و رابطه ای به رابطه ای دیگر برای رونی مارا و از فیلمی به فیلمی دیگر برای ترنس مالیک در جستجوی یک حس کاملا زنده و پرخون و جاندار، درد و رنج واقعی را هم به دنبال دارد اما همانطور که رونی مارا می گوید “هر تجربه ای بهتر از بی تجربگی است”.