درامانقد-تئاتر: «اگه بمیری» نوشته فلوریان زلر به کارگردانی سمانه زندینژاد اجرایی است که هرشب در سالن ناظرزاده تماشاخانه ایرانشهر به صحنه میرود. نمایش داستان زنی(آن) است که شوهرش را از دست داده و در پس فقدان او به دنبال رازهای مخفی زندگی عشقی او میگردد. شوهر زن (پیِر) نویسنده است و زن از خلال تورق یادداشتهای بازمانده از او در دفتر کارش، به مواد خام نمایشنامهای درباره مردی میانسال و متاهل که عاشق زن جوانی شده، برمیخورد. موضوع نمایشنامه درکنار تکه نوشتههایی درباره زنی حقیقی به نام لورا که بازیگر جوانی است و پیر به او ارادت دارد، «آن» را به کندوکاوی جدی در زندگی شوهر وا میدارد.
البته ماجرای تردید زن تنها با این کشفیات تازه آغاز نشده و خلقالساعه نبوده، بلکه پیشینهای قدیمیتر نیز در کار است که شک و کنجکاوی شخصیت زن را دامن میزند. پیشینهای مربوط به روابط خصوصی زن و شوهر که مدتها پیش از این به فاصله، دوری و سردی گراییده است. «آن» مدتهاست که به پیر شک دارد و سرک کشیدن به یادداشتهای او پس از مرگش، تنها موتور محرکه حرکتی است که شکل بطئی آن پیش ازینها آغازیده و زن را درگیر و نیمه ویران کرده است. «آن» در سفر مکاشفانه خود، ابتدا به سراغ دوست صمیمی شوهرش (دانیل) و بعدتر به سراغ خود لورا رفته و تلاش میکند تا جای خالی پازلهای قصه را پر کند. دانیل چندان کمکی نمیکند. او ابتدا دروغ میگوید تا با ملحفهای رویایی از دروغ، زن را حفاظت کند و بعد که دستش رو میشود، شکل یاری رسانی الکنش را تغییر داده، تلاش میکند تا هرطور که ممکن است تکهپارههای ذهنی و عاطفی «آن» را مجموع کرده و جهان ویرانشده او را از نو یکپارچه کند که در این تلاشهای پسینی نیز ناموفق میماند. او با همه کوششی که میکند، در هر حال شخصیتی خنثی و بیفایده است که حضور و عدم حضورش چندان تفاوتی هم در نمایشنامه ایجاد نمیکند. به عبارتی با حذف او نه تنها خللی در متن روی نمیدهد که بر تعلیق، پیچیدگی و فضای پلیسی-معمایی اثر هم افزوده میشود. لورا اما داستان دیگری دارد. او هربار که با «آن»مواجه است، نقش عوض میکند. چیزی میگوید و دمی بعد درست عکس آن را روایت میکند. تصویری میسازد و به طرفهالعینی به ضد تصویر پیشینی بدل میشود و با این بازیهای مدام خود، ذهن «آن» و مخاطب را چنان به توهم و خیال و بازی میکشاند که در نهایت مشخص نیست که آیا مرد خائن است یا همه داستان، تنها پارانویای ذهن متوهم و بدگمان زنی عشق از دست داده بوده و رخدادها تنها از فیلتر تخیلات و توهمات رقم زده شدهاند؟ این پیچیدگی روایی و تغییر و تحول صحنه به صحنه نمایشنامه که مدام بین واقعیت و خاطره و خیال در گذر است، از نقاط قوت متن اصلی نمایش است. متنی که میتواند با داستانی به غایت ساده و دمدستی چنان بازی خلاقی کند که در نهایت هیچچیز و هیچکس را به قطعیت نرسانده و چندین و چند خروجی ذهنی برای مخاطب بنا کند.
همه آنچه گفته شد اما تنها نقاط قوت متن نمایشنامه اثرند و ربط چندانی به اجرای سمانه زندینژاد از این متن ندارند. اجرای او یکنواخت، ملالآور و سرگردان است. سرگردان از آن روی که زندینژاد قادر نمیشود تا ریتم درهمِ روایتهای متناقض متن نمایشنامه را با همان عدم قطعیتِ در عینحال هماهنگِ متن اصلی به تصویر بکشد و صحنههایش امتداد و تسلسل ساختاری خود را ازدست داده و مخاطب را بهجای آنکه به بازی گرفته و تهییج به کشف و مداقه کند، به حس تکرار مکررات، بیمعنایی و حماقت میکشاند. ریتم یکنواخت اجرای او از متن نیز بسیار آزارنده است. متن اصلی با آنکه داستانی از مرگ و خیانت میگوید، اما در دیالوگهای شبهابزرود خود، طناز و کمیک است. چیزی که بههیچروی در اجرای اگه «بمیری» وجود ندارد و دیالوگهای طنز نمایشنامه در اجرای زندینژاد، تکراری، سطحی و بیمعنا جلوه میکنند. حال آنکه این بیمعنایی ظاهری جملات، بناست تا سرپوشی باشند بر زیرمتن قوی دیالوگ اصلی بین پرسوناژها که هرچند به کلمه درنمیآیند، اما در برونریزی ابزرودوار خود، برای مخاطب باید که مشهود و قابل فهم باشند.
نقطه ضعف دیگر کارگردانی اثر، استفاده از دالهای بصری کلیشهای و بهشدت واضح و گلدرشت در اجراست. برای مثال وقتی لورا در خیال «آن» به او حمله میکند، لباسی قرمز و مویی بلوند و راهرفتنی مضحک که لابد در نظر تیم اجرایی اغواگر است دارد و یا صحنه نمایش که درکلیت خود یک نشانه ساده، دمدستی و کاملن شمایلی است. صحنه این اجرا یک تختخواب بزرگ است که وقتی قسمت رختخوابی آن بلند شود، به خانه لورای بازیگر تغییر ماهیت میدهد. این حضور دایمی تختخواب هرچند اشاره به همخوابگی، عشق، خیانت و روابط موازی دارد که بنیان اصلی نمایش است، اما استفاده از آن آنهم دراین شکل، انتخابی بسیار ساده و پیش پا افتاده است. البته اینکه خانه لورا درست در زیر تختخواب زن و شوهر قرار گرفته، نقطه جذاب این طراحی است، نقطه خلاق، نمادین و معناداری که با آرایش اغراقشده خانه که چیزی شبیه به اتاق گریم کلابهای شبانه است، تقریبن از دست میرود.
بازیگری نیز در این اجرا چندان حرفی برای گفتن ندارد و هرچند بازیگرانی خوب و باسابقه را به خدمت گرفته اما در بسیاری از دقایق نمایش با سطحی از بازیگری مواجهیم که از بازیگرانی چون الهام کردا و رضا بهبودی بعید به نظر میآید. الهام کردا در یک سوم ابتدایی نمایشنامه کاملن سرگردان است و در صحنه اول اجرا، تنها چیزی را که به ذهن نمیآورد، تصویر زنی دردکشیده و عشق از دست داده است. البته او در قسمتهایی از نمایش خوب و قابلقبول میشود. مثلن در صحنهای در میانه اجرا که برای پیر خاطره اولین سفرشان را روایت میکند، بسیار خوب و تاثیرگذار است. به نظر میآید، سرگردانی اجرا که میان کمدی، رئال شبه تراژیک و معمایی روانی معلق است، به بازیگران اثر هم سرایت کرده و آنها هم از شکلی به شکل دیگر میغلطند. رضا بهبودی به غیر از یکی دو صحنه کوتاه چندان کار خاصی در صحنه انجام نمیدهد. کاظم سیاحی میرود و میآید و دیالوگهایش را میگوید و چیزی از جنس بازیگری در کارش مشهود نیست. البته نقش او نیز چندان جای مانور و خلاقیت و بازی به او نمیدهد. ستاره پسیانی هم همان نقش دختر نیمهلوس و کمی شلوغی را بازی میکند که پیشتر در بسیاری از نمایشها اجرا کرده. تصویری که برای پرسوناژی چون لورای چند لایه و پیچیده که به قول شخصیت مرد نمایش، «در صورتش چیزی دارد که آدم را میترساند»، کاملن بیربط و ناهماهنگ است.