درامانقد-تئاتر: «فروچیو لامبورگینی» زمانی در اندیشه دل کندن از تراکتورهایش بود که سایه رقیبی چون «انزو فراری» را بر سر خود میدید. مرد عاشق ماشینهای سرعتی، قید تراکتورهایش را زد تا نسخهای تازه از ماشینهای اسپورت را وارد بازار کند. لامبورگینی در این مدت در فکر خود شرایط فروش و تولید را سنجیده بود. زمینی بزرگ در سنآگاتا بولونیز خریداری کرد تا کاسبی مدرنتری نسبت به رقیب اهل مودنا راه بیاندازد. با این حال، مرد ایتالیایی هیچگاه با خود فکر نمیکرد عنوانش میتواند عنوان نمایشی در ایران شود.
«لامبورگینی» ایرانی برخلاف همنام ایتالیایی خود، در باب فقر است تا نمادی از ثروت. داستان دو کارتنخواب آواره در قبرستان که خواب از چشمانشان گرفته شده است و حالا از هر دری سخن میگویند. برای کسانی که دو اثر سابق سیامک صفری یعنی «کوپل» و «صد سال پیش از تنهایی ما» را دیده و تجربه کردهاند، «لامبورگینی» چیز جدیدی نیست. باز همان داستان موجوداتی که گویی دنیا قابلیت درکشان را ندارد. افرادی که زیر لباس خنزلپنزلیشان، جهانی مملو از استعارات نهان کردهاند و در عوالم سوررئال به سرمیبرند. در «کوپل» تراکتور عاشق خر میشود و در «صد سال پیش از تنهایی ما» یک آسمانجل از تهران و مردمان و تواناییهای جادوییش میگوید.
«لامبورگینی» ترکیبی از هر دوست. دو زوج نامتعارف، با یک اشتراک ویژه، از تمامی دنیای بیرون خود مجزا شدهاند. یکی از آنان آرام است و صدای لرزان دارد، مردی است ساکسیفونزن و متولد شده از زنی که شغلش صیغه شدن بوده، او اکنون وسیله امرار و معاشش را از دست داده است و جز یک قاشق چیزی برایش نمانده است. نفر دوم از قرار معلوم با ساختمان پلاسکو ارتباطی تنگاتنگ داشته، به دنبال کفشی با مارک «لامبورگینی» بوده؛ ولی به سبب رفتار بزهکارانه و ریاکارانه کسبه پلاسکو آنها را نفرین میکند. پسر جوان، رپ میخواند و «چنین گفت زرتشت» را به زبان آلمانی در جیبش نگه میدارد و میخواند. او مجهز به نفرینی است که گیراست و از این جهت خود را سرزنش میکند.
در چنین وضعیتی شاید نخستین پرسش آن باشد که این زوج نامتجانس چه موقعیت نمایشی را میآفرینند. پاسخ ساده است. آنان چیزی را نمیآفرینند. آنان تنها حرف میزنند و در خرده پیرنگهایی که عمرشان ده تا پانزده دیالوگ بیشتر نیست، غوطهور شدهاند. هیچ هدف دراماتیکی وجود ندارد؛ بلکه همه چیز در مجموعه شوخیهای سریالی خلاصه میشود، پیشتر گفته بودم که برای کسانی که دو اثر سابق صفری را تجربه کرده باشند، «لامبورگینی» چیز تازهای نیست.
«لامبورگینی» تنها یک تباین میان دو شخصیت است. یکی پیر و خسته است و آرام سخن میگوید و دیگری جوان و عصبی است و فریاد میزند. این ویژگی نیز چندان برآمده از متن نیست؛ بلکه بیشتر محصول وجوه بیرونی بازیگران آن است. سیامک صفری در این سالها چیزی بیشتر از شخصیت کنونیش در «لامبورگینی» ارائه نداده است. او همواره نقش مرد ضعیفی را بازی کرده است که از ظلم تنها صدایش میلرزد. در مقابل اشکان خطیبی ترکیبی از خشم و موسیقی بوده است. او حتی در «خدای کشتار» نیز عصبانی است. رفتارهایش تند و سریع است؛ حتی میتوان آن را مابهازای بیرونی خودش بدانیم.
در این تباین شما روایتی از یک داستان را نمیبینید. حتی نمیدانید در حال دنبال کردن چه چیزی هستید. فقط میفهمیم خطیبی در نقش کارتنخواب جوان منتظر مریخیهاست تا همانند «خپیت» «من زمین را دوست دارم» عروج کند. بدون آنکه دلیلی برای این عروج باشد.
«لامبورگینی» یک لحاف چهلتیکه است. یک کولاژ از حرفها و شوخیها. شوخیها بیان میشوند و هیچ تلنگری در ادامه نمیزنند. هر آنچه گفته میشود تاریخ مصرفشان در همان لحظه است، به جز معدود چیزها. مثلاً طاووس، مادر سیامک صفری که چند بار نامش به میان میآید تا در نهایت صفری قصه مادرش را نقل کند. البته در قالب یک شوخی که در آن موقعیت از باب حفظ مخاطب لازم است. با این حال طاووس به هیچ عنوان گره نمایش نیست. حتی بخشی از دغدغه هنرمندانش هم نیست. طاووس ارتباطی با گورخوابی یا پلاسکو ندارد. او زنی است که صرفاً به مردان شاغل در ساختوساز تمایل دارد، بدون آنکه از آنان منتفع شود، همین.
در چنین شرایطی که متن یک ملغمه روی دودهای صحنه است، نباید انتظار کارگردانی چندانی داشته باشیم. یک نمایش تقریباً ایستا که در آن صفری راحتتر از همیشه روی پودسهای شبهمزار آرام بگیرد و حتی تلاشی برای خوابیدن نمیکند و در مقابل خطیبی میخواهد اغراقشده بترکاند. علت نیز ساده است، هر نقش توسط بازیگرش کنترل میشود. ایدهها شخصی است و صفری چندان در گیر میزانسنها نیست.
شاید به ذهنمان خطور کند با اثری پستمدرن روبهروییم. جایی که متن ضدپیرنگ است و قصد روایت داستان ندارد و در کارگردانی با شلختگی، قصد ساختارشکنی دارد؛ ولی مشخص نیست چه ساختاری شکسته میشود. حتی سادهترین شیوههای اجرایی پستمدرن، یعنی فاصلهگذاری نیز در کار وجود ندارد. زبان ساده و فاقد هر گونه پیچیدگیهای رایج آثار پستمدرن است. حتی بوی استعاره و مجاز هم نمیدهد. در دادن پیام صریح است و گاهی اوقات گلدرشت. کارگردانی نیز در پی آفرینش ویژگی منحصربهفرد نیست.
صفری گفته است این نمایش محصول دغدغههای اجتماعی اوست. این دغدغه کارتنخوابی و گورخوابی است. در مواجهه با اثر باید پرسید به چه میزان مخاطب با گورخوابی رابطه برقرار میکند. اساس نمایش به نوعی نیست که در قالب ارسطویی ایجاد کاتارسیس کند. پس با چه ترفندی مخاطب را با ذهنیت تطبیق میدهیم؟ پاسخ روشن است، هیچچیز. دغدغه در میان شوخیها گم میشود؛ حتی به سبب دراماتیزه کردن شخصیتها، شخصیتها نسبت به زمینه اصلی کاریکاتور میشوند. گورخوابی که عضو ارکستر سمفونیک است و دیگری نیچهخوان است، آلمانی بلد است. به عبارت دیگر اینها گورخواب نیستند، بیشتر به روشنفکرانی میمانند که از قیود بشر شهرنشین بریدهاند و تاب دور شدن از شهر را ندارند.
پس نمایش راه به جایی نمیبرد. بیشتر به یک سرگرمی میماند که یک پایه آن همان ابتدا کنده شده است. فقدان حمید صفت که چندان در طول نمایش اثربخش نبوده، خللی در نمایش ایجاد نمیکند. نمایش در نهایت اجرا میشود تا انبوه تماشاگران پای تماشای ستارگانش بنشینند تا دغدغههایشان. دغدغه در میان اتمسفر حقیقی سالن گم میشود. مردم به شوخیها میخندند و برشتی در کار نیست که به جای خنده، اشکشان را درآورد. همه چیز در این خلاصه میشود که زمینه (Context) با متن خوانده نمیشود. نمایش فقر برای کسب پول، این آن چیزی است که دیده میشود.
نمایش «لامبورگینی» به کارگردانی سیامک صفری هر شب ساعت 21:30 در پردیس تئاتر شهرزاد به صحنه می رود.