درامانقد-تئاتر: دهم آذر ماه روز میلاد شمسی فضلالهی دوبلور، گویند و بازیگر باسابقه تئاتر و سینما است. حال، خانم فضلالهی 79 ساله شده است. به مناسبت نوروز 96 این افتخار را داشتم که برای سایت هنرآنلاین با ایشان گفتوگو کنم. وقتی تماس گرفتم و درخواست مصاحبه کردم چیزی در این مضمون گفت که دوست ندارد، خبرنگارها اغلب میپرند وسط حرف گوینده و او را وادار میکنند چیزهای تکراری را کوتاه و جانیفتاده بگوید. اما به او قول دادم که من از آن جنس خبرنگارها نیستم و خلاصه بلافاصله پس از آنکه با آن مهر و جدیتِ کمال یافته وارد ساختمان هنرآنلاین شد، همه ما در تحریریه عاشقاش شده بودیم.
زنی قدرتمند،انسانی عمیق که بسیار ناگفته در سینه دارد و چقدر شنیدن از او حتی طولانی و شاید حتی تکراری، شیرین است. قصهگویی در ذات صدایش است و شکوه بازیگری در بیان پرقدرت و نگاه نافذش. در این گفتوگو نکات تازهای در خصوص کارگاه نمایش، گروه تئاتر آناهیتا،اسکوییها، عباس نعلبندیان و شیوه کار آربی آوانسیان گفت و همچنین به خاطراتی از دوران طلایی رادیو و تئاتر ایران سر زد و فضای آن روزها را به دقت و به قدر ممکن تشریح نمود. به مناسبت روز تولد این بانوی هنرهای نمایشی ایران، گفتوگویم را دوباره در درامانقد بازنشر مینماییم. با آرزوی سلامتی و سرزندگی برای بانو شمسی فضل الهی.
…
خانم فضلالهی چه اتفاقی افتاد که به هنر علاقهمند شدید و مدیومهای مختلف هنری از جمله تئاتر را تجربه کردید؟
من در سال 1320 به دنیا آمدم و در سال 1336 وارد کار سینما شدم. از نوجوانی به کتاب خواندن علاقه داشتم. مادرم در سن 12،13 سالگی برای من کتابهای اساسی میخرید و من یادم میآید که 2،3 سال بعد از آن رمانهایی چون “ژوزف بالسامو”، “سرخ و سیاه”، “آناکارنینا” و… را میخواندم. مشکلی که برای پدرم به وجود آمد، باعث شده بود که به چنین کتابهایی پناه ببرم چراکه ادبیات بهترین پناه است. در دوران مدرسه درسم فوقالعاده بود و دوست داشتم پزشک شوم اما مشکلاتی که وجود داشت، باعث شد که کمتر به درسهایم توجه کنم. به خاطر دارم که در سالهای 34،35 صدای معلمهایم در آمده بود و حتی مادرم را هم خواستند و گفتند که چرا دخترتان اینطوری شده است؟ چرا مثل قبل درس نمیخواند؟ زمانی که مادرم به مدرسه آمده بود، معلمها گفته بودند که دخترتان به یک فوق برنامه احتیاج دارد تا دوباره تشویق شود به درس خواندن. مادرم در پست و تلگراف آن زمان کار میکرد و در مورد من با آقای قدکچیان صحبت کرده بود. ایشان پیشنهاد کرده بود که من به کلاسهای تئاتر تهران بروم. به هر حال من به کلاسهای تئاتر تهران رفتم و در همان جا با خانمها ژاله علو و فخری خوروش آشنا شدم. آنها داشتند در آنجا فیلم بازی میکردند. طبقه پایین تئاتر تهران هم آقایان رفیع، اسدزاده و گرمسیری، تمرین بیان و تئاتر میکردند. من در تئاتر تهران شروع به خواندن تئاتر کردم. در نمایش “محاکمه ماری دوگان” که نقش اول آن را خانم فخری خوروش بازی میکرد، یک هیأت منصفه وجود داشت که آقای دکتر والا کارگردان نمایش مرا آنجا نشاند، ولی بعدها خانم حمیده خیرآبادی که بازیگر آن نمایش بود عکس مرا برداشت چون من موهایم بافته بود و اصلاً به هیأت منصفه نمیآمد. اساساً تجربه حضور در تئاتر تهران تجربه جالبی بود. یک زمان هم دکلمه کار میکردم که شاید چندان برای تئاتر مناسب نبود چون دکلمه کردن با شیوه بیان یک شخصیت در تئاتر قرابتی ندارد.
همه این دورهها را که گذراندم، بالأخره در اولین فیلم سینماییام به نام “آسمان جُل” به کارگردانی آقای نصرالله وحدت بازی کردم. همان موقعها یک روزنامه هم با من مصاحبه کرد و نوشت: دختری ایرانی که میخواست پزشک شود، سر از سینما درآورد. از آن به بعد تا سال 41 در 6 فیلم بازی کردم. مدتی بعد آقای ابراهیم گلستان مرا برای فیلم جدیدش خواست که من تصمیم گرفته بودم دیگر در سینما بازی نکنم. آقای گلستان یک روزی در دفترش به من گفت که اگر این فیلم را بازی نکردی و به فیلمهای دیگر چراغ سبز نشان دادی چه میشود؟ ایشان این را گفت اما واقعاً من دیگر فیلم بازی نکردم. آقای گلستان به من محبت داشت و زمانی که من شاگرد گروه “آناهیتا” شدم، نقدهای خیلی خوبی در مورد کارهایی که بازی کرده بودم نوشت.
چطور شد که وارد کار دوبلاژ شدید؟
در تئاتر تهران، آقایان جلیلوند و تهامی که هر دو دوبلور بودند، در کلاسهای تئاتر هم حضور مییافتند و من در شروع کارم با صدا هم آشنا شدم. ما خیلی زود به همه کارها سرک میکشیدیم، همان زمان گفتند که صدایت خوب است و کار دوبله انجام بده. من رفتم و دیدم که دوبله چیز بدی نیست و شروع کردم به کار کردن. البته تا دوبله را یاد گرفتم خیلی طول کشید چون دوبله نیاز به تمرین زیادی دارد. مجموعه “بامزی” یکی از دوبلههای خوب من بود که یک بار دیگر هم دوبله شد اما هیچوقت مثل آن دوبله اولیه نشد. مردم آن دوبله را خیلی دوست داشتند.
تا آن زمان هنوز با گروه “آناهیتا” شروع به کار نکرده بودید؟
خیر. مرا آقای جعفر والی به گروه “آناهیتا” معرفی کرد. ایشان خودش هم در کار دوبله بود که یک بار به مادرم گفت که چرا دخترتان را در یک کلاس حرفهای نمیگذارید که علم کارش را یاد بگیرد؟ مادرم گفت که کجا همچین کلاسی هست؟ آقای والی گروه “آناهیتا” را معرفی کرد. خود ایشان هم به همراه آقای محمدعلی کشاورز و چند نفر از بزرگان امروز هنر تئاتر و تصویر در آن گروه فعالیت میکردند. به هر ترتیب من مشتاقانه به گروه “آناهیتا” پیوستم و بعد از آن جزوی از شاگردان، دوستان و مخلصان خانم مهین اسکویی شدم. آقای گلستان آن نقدی که عرض کردم را برای نمایشهایی چون “تراموایی به نام هوس” و “طبقه ششم” نوشت که جزو کارهای فوقالعاده آقای مصطفی اسکویی و تئاتر آن زمان بود. من به تازگی یک مطلبی خواندم که آقای آوانسیان گفته که آقای اسکویی، استانیسلاوسکی را به بدترین شکل ممکن به ایرانیان معرفی کرد. این خیلی بی انصافی است و نمیتواند اینطور باشد. آدم باید شرایط و زمان را در نظر بگیرد و نمیتواند چنین قضاوتی در مورد کاری که برای اولین بار دارد انجام میشود، داشته باشد. انتظار من از آقای آوانسیان این نیست چون ایشان آدم فهمیدهای است ولی تئاتر آناهیتا در زمان خودش، تلاش کرد که بهترین شکل روش استانیسلاوسکی را ارائه دهد. آقای اسکویی تلاش کرد که یک نمایش کامل و خوب فرنگی که در جهان وجود داشت را به مردم نشان دهد، نمایشی که اجرای آن در شرایط آن زمان لازم بود. من یادم میآید که در آن دوران نمایشهایی اجرا میشد که برای جلوگیری از زیان اقتصادی، موسیقی آن بولدتر میشد تا به این بهانه مخاطب به سالن تئاتر بیاید. چارهای هم نداشتند چون آنها هم شغلشان تئاتر بود و باید ارتزاق میکردند.
گروه آناهیتا چه تحولی در تئاتر ایجاد کرد؟
به هر حال گروه آناهیتا یک گروه قدیمی بود و طبعاً تفکرش هم قدیمیتر بود. در ایران ابتدا تئاتر پشتوانهای نداشت. درست است که خیلیها تئاتر را به سیاهبازی و تعزیه ربط میدهند ولی این ربط خیلی دقیق نیست. تئاتر شکل و احساس دیگری نسبت به سیاهبازی و تعزیه دارد و با آنها فرق اساسی دارد. در گذشته تعزیه و سیاهبازی روی مردم ما تأثیر زیادی داشت. کاش میدانستیم که سیاهبازی چه تأثیری میتواند روی شادی مردم داشته باشد، همچنانکه چنین تأثیری را تعزیه میتواند روی غم داشته باشد. الان در تعزیهها یک میکروفن در یک دست و یک شمشیر در دست دیگر میگیرند و تعزیه اجرا میکنند اما این شکل صحیحاش نیست و تعزیه اینطوری نبوده است. ما الان نگاهمان به همه چیز دارد ابزاری میشود. مگر سینما به زن نگاه ابزاری نکرد؟ یک روزی در سینما تمام نقش زن در شستن و سبزی خورد کردن و کارهای آشپزخانه خلاصه شد.
ورودتان به رادیو و عرصه گویندگی در چه زمانی اتفاق افتاد؟
من نمایش “تراموایی به نام هوس” را که برای آقای مصطفی اسکویی بازی میکردم، از وزارت فرهنگ و هنر آمدند و نمایش را دیدند و در پایان نمایش، به آقای اسکویی گفتند که از صدای این خانم باید استفاده شود. بعداً به من پیشنهاد دادند که روی فیلمهایی که خود وزارت فرهنگ و هنر میسازد، گویندگی کنم. آقای اسکویی گفت که این دختر باید درساش را تمام کند ولی من طی صحبتی که با خانم مهین اسکویی داشتم، پیشنهاد وزارت فرهنگ و هنر را پذیرفتم و وارد کار در آن جا شدم. در شروع کار من در وزارت فرهنگ و هنر، آنها هنوز فیلمی نساخته بودند و گفتند تا فیلمی ساخته شود و تو گویندگی کنی، به رادیو معرفیات میکنیم تا در آنجا فعال شوی. خلاصه من وارد رادیو شدم و تا سال 43 که ازدواج کردم، در رادیو ماندگار شدم. بعد از آن دخترم به دنیا آمد و یک مقدار کار کردن برایم سختتر شد. همسرم نیز مثل خودم در کار هنر بود و ضمن حضور در رادیو، نقاشی هم میکرد.
با همسرتان چطور آشنا شدید؟
همسر من برادر خانم خجسته کیا است که یک زمانی با ایشان دو تئاتر خوب کار کردم. من قرار بود در نمایش “مادموازل ژولی” آقای شاهین سرکیسیان بازی کنم که به خاطر حضورم در رادیو این اتفاق نیفتاد. حتی یک مدتی آقای سرکیسیان به خانه ما میآمد و در آنجا تمرین میکردیم اما در نهایت کار سخت و وقتگیر رادیو باعث شد که من به آن نمایش نرسم. بعد از آن برای خانم خجسته کیا که یکی از نامآوران تئاتر بود در دو تئاتر فوق مدرن ایران به نامهای “آهن” و “گلدسته” بازی کردم که هر دوی این نمایشها نوشته خود ایشان بود. بعد از آن من با برادر خانم کیا آشنا شدم و با یکدیگر ازدواج کردیم.
شما تجربه همکاری با آقای آربی آوانسیان را هم در کارنامهتان دارید. همکاریتان با ایشان چطور شکل گرفت؟
آقای آوانسیان نام مرا یا از طریق آقای سرکیسیان و یا نمایشهای خانم کیا شنیده بود. آقای آوانسیان آن زمان میخواست یک کارگاه نمایش راهاندازی کند که از من دعوت کرد تا اولین نفری باشم که در این کارگاه فعال میشوم. من خیلی خوشحال شدم و کارم را با آقای آوانسیان شروع کردم. روز اولی که ما به محل کارگاه رفتیم، همه جا را خاک گرفته بود و کارگاه وضعیت خوبی نداشت. آقای آوانسیان گفت که خودمان باید این کارگاه را تمیز کنیم. ما از خانههای خودمان جارو، لیوان و… میبردیم و آنجا را تمیز میکردیم. این کارها را انجام دادیم تا اینکه بالاخره کارگاه راه افتاد و یک عده دیگر به ما اضافه شدند. 2،3 هفته بعد آقای بیژن مفید همراه با گروهش به کارگاه ما آمد. ما با هم خیلی دوست بودیم و در رادیو همکاری میکردیم. بعد از یک تجربه خیلی خوبی که ما در رادیو داشتیم، آقای مفید مرا به یک برنامه دیگر دعوت کرد که من به خاطر همکاریام با آقای آوانسیان نتوانستم در آن برنامه حضور پیدا کنم. خود آقای بیژن مفید هم به کارگاه آمد و نمایشنامه “جان نثار” که خودش نوشته بود را اجرا کرد. گروه ما به کارگردانی آقای آوانسیان هم تمرینات نمایش “تشنگی و گشنگی” را آغاز کرد. خانم شهرو خردمند هم آن زمان به تیم ما اضافه شد. من متن نمایشنامه “تشنگی و گشنگی” ترجمه آقای کرمرضایی را که از متن آلمانی برداشته شده بود، به آقای سهراب سپهری دادم و از ایشان خواهش کردم که متن را با نوشته فرانسوی آن تطبیق دهد که ایشان لطف کرد و این کار را در خانه ما انجام داد. در نهایت علیرغم همه زحماتی که گروه تئاتری ما برای نمایش “تشنگی و گشنگی” کشید، یک سری اشکالات به آن وارد کردند و اجازه اجرایش را ندادند. بعد از آنکه نمایش “تشنگی و گشنگی” به سرانجام نرسید، ما تمرینات نماش “ویس و رامین” را آغاز کردیم. “ویس و رامین” نمایشنامهای نوشته خانم تجدد بود که ایشان آن را از روی مجموعه شعر بسیاری زیبای فخرالدین اسعد گرگانی نوشته بود. خوشبختانه آن نمایش به اجرا رسید و ما آن را برای اجرا به شیراز بردیم.
در صحبتهایتان به دوستی با آقای سهراب سپهری و بیژن مفید اشاره کردید، لطفاً در مورد این دو هنرمند برایمان بگویید.
آن دوره یک دوره خاص بود. آقای سپهری و آقای مفید دوستهای من بودند. من از آقای سپهری تابلو هم داشتم که متأسفانه از دستشان دادم. آقای سپهری یک بار به خانهمان آمده بود، من گفتم که چرا اسمتان را روی بعضی از تابلوهایتان نمیگذارید؟ ایشان گفت که خود شما چرا اسمتان را روی بعضی از کارها نمیگذارید و مصاحبه نمیکنید؟ گفتم که من میخواهم کارم را اصولی انجام دهم و به دنبال شهرت نیستم. بعد آقای سپهری گفت من نمیتوانم چنین تفکری داشته باشم؟ بعد ایشان به فرش زیر پای من اشاره کرد و گفت بافنده این فرش زیبا کیست؟ گفتم نمیدانم. گفت که همین مشخص میکند که یک اثر هنری میماند نه نام صاحب اثر. من گفتم که اگر اینطور بود پس نام حافظ و سعدی و مولوی هم نباید میماند. بعد من به آقای سپهری گفتم که اگر اسمتان را روی تابلوهایتان نزنید، یک نفر دیگر میآید و نقاشی شما را میکشد و یا کار شما را به نام خودش میکند. چطور چنین اجازهای میدهید؟ من آن زمان معتقد بودم که اگر یک نفر از شاگردی درآمد و به درجه استادی رسید، باید اسمش را روی اثرش بزند. شاید حافظ از زمان نوجوانی شعر مینوشته و فقط از زمانی که به یک کلام فاخر رسیده خودش را معرفی کرده است. اشکالی هم ندارد، مهم این است که اسمش الان باعث دلگرمی میشود. خلاصه آقای سپهری حرفهای مرا شنید و در آخر گفت که به حرفهایت فکر خواهم کرد.
آقای عباس نعلبندیان چه زمانی به کارگاه نمایش اضافه شد؟
ایشان بعد از ما به کارگاه آمد. آقای آوانسیان یک نمایشی از نوشته زیبای آقای نعلبندیان به نام “پژوهشی…” (با نام بلند: پژوهشی ژرف و سترگ و نو در سنگوارههای دوره بیست و پنجم زمینشناسی…) کار کرد که در جشن هنر چند جایزه گرفت. این نمایشنامه در یک فضای توأم با دود و با حضور نشسته 12 آدم بر روی چهارپایه اجرا شد. در شروع این نمایش هر کدام از کاراکترهای نمایش انگار که هل داده میشوند و با گفتن “زامنفوف” وارد صحنه میشوند. زامنفوف مبدع زبان “اسپرانتو” بود که اعتقاد داشت مردم دنیا به جای فراگیری زبانهای مختلفی چون انگلیسی، فرانسوی، اسپانیولی و…، باید یک زبان واحد داشته باشند که او زبان اسپرانتو را پیشنهاد کرد. نمایشنامه “پژوهشی…” را آقای نعلبندیان طی یک فراخوانی به جشن هنر فرستاده بود و خانم کیا به شدت پشت آن ایستاده بود و آقای قطبی را مجاب کرد که این نمایشنامه اجرا شود. خلاصه آن متن از آقای نعلبندیان اجرا شد و بعدها خود آقای نعلبندیان به عنوان مدیر داخلی در کارگاه کار کرد. مدتی بعد از آن نمایش نیز یک نمایشگاه از نقاشیهای خودش برپا کرد و آن را به آقایان آوانسیان تقدیم کرد.
شما در اثری از نوشتههای آقای نعلبندیان بازیگری کردی، از آن تجربه برایمان بگویید.
من در نمایش “صندلی” (با نام بلند: صندلی کنار پنجره بگذاریم و بنشینیم و به شب دراز تاریک خاموش سرد بیابان نگاه کنیم) از نوشتههای آقای نعلبندیان بازی کردم که خود ایشان هم آن را کارگردانی کرد. آقای نعلبندیان در نمایشنامهنویسی فوقالعاده بود اما در کارگردانی آن بینایی آقای آوانسیان را نداشت.
در کارگاه نمایش به جز تولید نمایش، چه اتفاق دیگری رخ میداد؟
در آنجا یک سری کلاس هم دایر میشد. چند معلم از خارج به تهران آمده بودند و در کارگاه نمایش تدریس میکرد. ما به همین خاطر از صبح تا شبمان در کارگاه میگذشت. آقای ایرج انور و خانم شهرو خردمند در کارگاه کلاس بازسازی بازیگر برگزار میکردند. این دو از ایتالیا آمده بودند و در ایتالیا هم همچین کلاسهایی را برگزار میکردند. کلاس بازسازی بازیگر برای بازیگرانی است که درس بازیگری خواندهاند و حتی کار هم کردهاند اما احساس نابلدی و عدم مهارت میکنند. آقای انور و خانم خردمند یک سری تمرینهای مهم به این افراد میدادند که به دردشان میخورد. خود من هم در آن کلاسها حضور داشتم. من هم فکر میکردم که همه چیز بازیگری را میدانم اما آنها ایرادهای مختلفی از من میگرفتند که برایم جالب بود. آقای انور و خانم خردمند واقعاً نگاه ژرف و عمیقتری نسبت به بازیگری داشتند. یک آقایی هم از تونس آمده بود و در کارگاه تدریس میکرد که کلاسهایش فوقالعاده بود.
و چه اتفاقی افتاد که از کارگاه نمایش کنارهگیری کردید و دیگر کارتان را با این کارگاه ادامه ندادید؟
من از کارگاه بیرون آمدم چون انتظارات دیگری از آن داشتم. وقتی یک نمایشی ساخته میشود، چندین نفر آدم در آن مشغول به کار میشوند و برای آن ماهها زحمت میکشند. به هر حال آنها آدم هستند نه عروسک. من دیدم که به این آدمها دستمزد خوبی داده نمیشود. خودم که یک زن هستم و در خانوادهام هم همسرم حقوق داشت و هم مادرم. اما اعضای گروه به خصوص آقایان، خرج زندگیشان از تئاتر در میآمد که آن اواخر به خاطر دستمزدهای کم، با مشکل مواجه شده بودند. بودجهای که در آن روزها برای یک تئاتر در نظر گرفته میشود، در شأن متاعی مثل تئاتر نبود. ما نباید اجازه بدهیم که راجع به تئاتر آنقدر ارزان صحبت کنند. یک بازیگر وقتی نمایشی را شروع میکند، بدن، حس و روحش را برای آن میگذارد. اما در آن روزهای آخری که من در کارگاه حضور داشتم، ارزشی برای این مسائل قائل نبودند و من به همین خاطر گفتم موفق باشید! و از کارگاه بیرون آمدم.
مدتی بعد پیتر بروک به ایران آمد و خواست یک گروه تئاتری جمع کند. سراغ مرا گرفته بود و گفته بود که فلانی باید حضور داشته باشد. من هم در آزمونی که گرفتند شرکت کردم و برای حضور گروه آقای بروک پذیرفته شدم. فکر میکردم که شرایط این گروه فرق کند، اما دیدم همچنان خبری نیست و قرار است شرایط مثل گذشته باشد. آقای بروک از خارج میآمد و هزینههای بیشتری داشت اما قرار نبود که به ایشان درآمد بهتری بدهند و وضعیت بچههای گروه هم تغییری نکرده بود. من 2 ماه با گروه تمرین کردم و وقتی دیدم که قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد، با تمرین خداحافظی کردم! قبل از من آقایان محمود دولتآبادی و پرویز فنیزاده هم گروه را ترک کرده بودند.
وقتی یک بازیگر، کارگردان یا نویسنده کاری را انجام میدهد، در حقیقت دارد از درون خودش خرج میکند و وقتی به چنین افرادی توجهی نشود، طبیعی است که دلخور شوند. الان به من میگویند که چرا آنقدر پیر شدهای؟ میگویم که دلیلش کار سختم است. بعضی از بازیگران وقتی روی یک نقش کار میکنند حتی شبها خوابشان نمیبرد. وضعیت کارگردانها که دیگر بدتر است. من خودم در رادیو کارگردانی کردهام و میدانم که یک کارگردان چقدر کارش اضطراب دارد. خود من واقعاً شبها خوابم نمیبرد. من خوشحال میشوم که جوانان نسل جدید بیایند و کارهای بهتری انجام بدهند ولی ما همچنان جای خودمان را داریم و آنها جای خودشان. جای ما هنوز هم قابل استفاده است. هنوز هم نقشهای بسیار زیادی وجود دارد که من باید بازی کنم. ما با پیر کردن چهرههای جوان به جایی نخواهیم رسید.
شما پیش از انقلاب با نام هنری “شهرزاد” شناخته میشدید که این نام بعدها برایتان دردسرهایی هم ایجاد کردید. لطفاً در مورد این نام بگویید که چطور شد به جای نام اصلیتان با نام شهرزاد معرفی شدید؟
مادرم اسم شهرزاد را دوست داشت و مرا در خانه شهرزاد صدا میزد و اصرار داشت که با همین نام به تئاتر معرفی شوم. مادرم همه جا با من بود و راهنماییام میکرد. فقط زمانی که با گروه آناهیتا کار میکردم، مادرم حضور نمییافت چون این گروه زیر نظر دو نفر اهل خانواده هدایت میشد و به خاطر حضور آقا و خانم اسکویی، دیگر نیازی به حضور مادرم نبود. من حتی یادم میآید که آقای مصطفی اسکویی برای خانمهای گروه ماشین میگرفت تا شبها آنها بدون دردسر به خانه برسند و خانوادهشان نگران حضور آنها در شهر نباشند. همه نگاه ایشان به حرفه تئاتر یک نگاه حرفهای بود. به هر حال من با اسم شهرزاد معرفی شدم تا اینکه در سال 40، چند خانم دیگر نیز با همین نام به سینما اضافه شدند. آن زمان دیگر اسم مرا روی بروشورها و تیتراژها یا شهرزاد فضلالهی مینوشتند و یا شمسی فضلالهی. قبل از من در سال 1316 هم یک خانم دیگر به نام شهرزاد کار تئاتر میکرد که در نمایشهای آقای بایگان مثل نمایش “دختر سرراهی” همراه با گروه پارس به روی صحنه رفته بود که فکر میکنم ایشان الان فوت کردهاند. بعدها سر همین تشابهات اسمی یک عده رزومههای ما چند نفر را با هم قاطی کردند و اطلاعات غلطی راجع به رزومه من و دیگران به بیرون درز پیدا کرد. من فیلم “قیصر” را بازی نکرده بودم ولی منبع “سوره” برخی از فیلمهایی که به من ربط نداشت را زیر اسم من نوشته بود و یک سری مشکلاتی را به وجود آورد. همین اشتباهات یک مدت صدای برخی از آن شهرزاد نامها، همچون خانم کبری سعیدی که بازیگر فیلم “قیصر” بود را درآورده بود. من رزومهام مشخص است و تصویرم هیچ شباهتی به شهرزادهای دیگر ندارد. من قبل از انقلاب تنها 6 فیلم بازی کردم.
شما حدود 2،3 سال هم در شروع دهه 50 در اصفهان زندگی کردید، چه اتفاقی افتاد که راهی اصفهان شدید؟ در اصفهان هم کار هنری انجام دادید یا نه؟
همسرم طی سالهای 50 تا 52 رئیس تلویزیون اصفهان شده بود و ما همراه با خانواده به اصفهان رفتیم. همان زمان آقای قطبی به من گفت که چرا از کارگاه نمایش بیرون آمدهای؟ من توضیح دادم که در آنجا قدر زحمات آدم را نمیدانند. ایشان گفت که بیا در اصفهان یک کارگاه درست کن، تو این کاره هستی. من هم دیدم که بعد از سالها کار کردن بهتر است به یک همچین دردی هم بخورم. به هر حال کارگاه تشکیل شد و من یک سری بازیگر را از مدرسهای در اصفهان انتخاب کردم و به کمک آنها چند نمایش را به روی صحنه بردیم. من در آنجا یک داستان از آقای هوشنگ گلشیری کار کردم.
خودتان هم در آن برهه زمانی یک سری نمایشنامه نوشتید، تکلیف آن نمایشنامهها چه شد؟
بله، درست است. من خودم هم چند نمایشنامه نوشتم که یکی از آنها خیلی خوب است. آن نمایشنامه را خانم کیا قرار بود به روی صحنه ببرد که این اتفاق نیفتاد. من خودم تجربه کارگردانی کردن نمایشنامهنویسانی چون عباس نعلبندیان و یا بهمن فرسی را دیده بودم که کارگردانیشان به مانند نویسندگیشان نبود، بنابراین نمیخواستم خودم آن را کار کنم.
آقای فرسی یک متن خودش به نام “بهار و عروسک” را کار کرد که کارگردانی او مثل نمایشنامهنویسیاش نشد. کارگردانی یک دید دیگری دارد و با نمایشنامهنویسی متفاوت است. من اخیراً در سریال “عاشقانه” با آقای منوچهر هادی کار کردهام که کارم در قسمتهای آغازین عالی بوده است. کارگردان چنین نقشی را باید به یک شخص مسن بدهد. یا نقش بزرگ آقا در سریال شهرزاد هم همین حالت را دارد که همه چیزش درست است و طبعاً بازیگر هم هر چه که بلد است را در آنجا خرج میکند.
نمایشنامههای دیگرتان با چه وضعیتی مواجه شدند؟
یک متن دیگری نوشته بودم که داستان ترور شدن یک زن را روایت میکرد. در مورد آن متن، آقای فرسی و خانم کیا به من گفتند که تو اگر زبان نمایشی را پیدا کنی، دیگر همه چیز تمام است. حتی خانم کیا میگفت که اگر این اتفاق بیفتد، من این نمایشنامهات را اجرا خواهم کرد. به هر صورت، آخرین جایی که این نمایشنامه من مطرح شد، دفتر خانم بروجردی بود. خلاصه خانم بروجردی به من گفت که 3 دفعه است که متن شما را میخوانم، زن در تئاتر این است.
روی چه حسابی متنتان را اجرا نمیکردند؟ تم آن سیاسی بود؟
نه. من از ترور فقط برای پیشبرد قصهام استفاده کردم وگرنه هیچ مفهوم سیاسی نداشت. به هر حال یک سری ممیزی به آن وارد کردند و نگذاشتند آن متن اجرا شود. آقای بهمن فرسی در سال 54 یک متن از من را کارگردانی کرد و خودم هم در آن بازی کردم. آن متن قصه یک زنی را روایت میکرد که میخواست به مهمانی برود اما به موقع نجنبیده بود و دیرش شده بود. در این بین یک سری موضوعات بیخود یادش میآید و یک کیف بزرگ از صندوق بر میدارد و میگوید ای وای! توی این کیف را هنوز خالی نکردهام. بعد یکی یکی هر چه که در کیفش است را بیرون میریزد. همین زن برای بچهاش نذر کرده و صبح باید نذری بدهد و شب به اپرا برود. اصلاً معلوم نیست که تکلیفش چیست. احساس من بر این است که او روی پاهایش راه نمیرود و روی زمین میلغزد. خلاصه آن نمایش در شب عید سال 54 به کارگردانی بهمن فرسی و بازی من در تلویزیون اجرا شد.
چه حسی داشت که متن خودتان را بازی میکردید؟
مطمئناً احساس متفاوتی نسبت به بقیه کارها دارد.
به چاپ نمایشنامههایتان فکر نمیکنید؟
دوست دارم متن آخرم را چاپ کنم. در این مورد با خانم بروجردی هم صحبت خواهم کرد چون خودش گفت که دوستش دارد. حتی آقای پویان هم این متن را دوست داشت. از بس که به من گفتند روی زبان نوشتههایت کار کن، در این متن دیگر خیلی روی زبان کار کردهام.
به جز تئاترهایی که در موردشان صحبت کردیم، در چه تئاترهای مهم دیگری حضور داشتهاید؟
من 2 نمایش با آقای اکبر زنجانپور کار کردم که نمایشنامههای چخوف بودند. همچنین 2 سال هم روی نمایش “بینوایان” کار کردم و در آن نمایش در 7،8 نقش بازی کردم که خیلیها به سالن تئاتر میآمدند تا ببینند این اتفاق چگونه رخ میدهد. اما متأسفانه دوره میانسالی من در تئاتر و حوزه تصویر حرام شد. آن زمان که میتوانست اوج شکوفایی من باشد، نقشهای بانوان خیلی عجیب و غریب شد و به طور کلی کاراکتر زن به انفعال رسید. ما خیلی تلاش کردیم که کاراکتر زن از حالت انفعال در بیاید و عملگراتر شود که خوشبختانه تلاشمان نتیجه داد.
به نظرتان آموزش در بازیگری، کارگردانی و نمایشنامهنویسی چقدر تأثیرگذار است؟
به نظرم بازیگری و به طور کلی هنر، در درون آدمی به وجود میآید و با حس آدم عجین میشود، حال اگر یک بازیگر علم بازیگری را هم بداند که چه بهتر میشود اما وقتی عدهای بدون عشق و علاقه و صرفاً با یک کنکور وارد سینما و تئاتر میشوند، طبیعتاً نمیتوانند برای رسیدن به یک اتفاق خوب صبر کنند، کما اینکه خیلیها وارد سینما و تئاتر شدند اما چون صبر نداشتند، خیلی زود این حوزهها را ترک کردند. بنابراین در وهله اول باید عشق و استعداد بازیگری وجود داشته باشد. یک شاعر، عشق و استعداد شعر گفتن دارد و یک بازیگر، عشق و استعداد بازیگری. یک کارگردان هم استعداد کارگردانی دارد و به خاطر آنکه فنون بازیگری را میداند، لزوماً یک بازیگر خوب نمیتواند باشد. خیلی از بازیگران میدانند که بازیگر خوبی نمیشوند و اصراری هم ندارند که وارد این حوزه شوند. بخشی از دلیلش هم مشخص است. یک بازیگر وقتی نقشی را قبول میکند، تمرکز و تحقیقاش فقط راجع به آن نقش و نقشهایی است که به نقش او ارتباط دارد اما یک کارگردان باید راجع به همه نقشها و کلیت نمایش پژوهش کند که همین باعث میشود که او در کارگردانی موفقتر باشد.
امسال قرار بود از شما تقدیر شود نظر خودتان درباره این تقدیرها چیست؟
امسال قرار بود از من تقدیر کنند اما چجوری؟ یکی از دوستانم در یک روزنامهای خوانده بود که قرار است امسال از من تقدیر کنند. به من زنگ زد و این خبر را داد اما کسی در این مورد چیزی به من نگفت. به هر حال این چیزها برای من اهمیتی ندارد. برای من همین مهم است که وقتی وارد خیابانها میشوم، مردم از من میپرسند که چرا شما را نمیبینیم؟ میگویند که شما دوست ندارید کار کنید، ما چهکار کنیم که دلمان میخواهد شما را ببینیم؟ این حرفها برای من اهمیت دارد و خوشحالم میکند. الان من سیر حرفهای و تغییراتم برایم مهم است و تقدیر و این جور چیزهای برایم جذابیت آنچنانی ندارد. من به جای این تقدیرها دلم میخواهد وقتی برای یک نمایشی زحمت کشیده میشود، سنگ جلو پایش نیندازند.
رابطهتان با تلویزیون چطور است؟
من تا تلویزیون قدر کارم را نداند، به آنجا نمیروم. تاکنون حدود چند بار به تلویزیون رفتهام و دیدهام که یک سری که گوینده نیستند، سوالاتی میپرسند که واقعاً سر و ته ندارد. تهیهکننده یک برنامهای با مجریگری خانم پوریامین که من خیلی دوستش دارم، برای یک برنامهای راجع به بنیاد خانواده با من تماس گرفت که من قبول نکردم بروم. گفتم من نمیآیم به مردم بگویم که 10 تا بچه بیاورید چون خودم یک نوه دارم و میدانم که بچهها به چه سختی بزرگ میشوند. دارم میبینم که در ماه یک میلیون خرج مهد کودک بچه میشود. پس چرا بیایم بگویم ده تا بچه بیاورید؟ مردم از من متنفر میشوند. من الان قلب مردم را دارم و مردم دوستم دارند.
اوقات خود را چگونه میگذرانید؟ آخرین کتابی که خواندید چه کتابی بود؟
الان بیشتر شعر و رمان میخوانم. غزلیات مولانا با ویراستاری آقای شفیعی کدکنی را میخوانم که خیلی گزینش خوبی دارد. 4،5 سال است که من به همراه یک گروه 5،6 نفره، حافظ و فردوسی میخوانم. زمانی که خوانش اشعار فردوسی را آغاز کردیم، خیلیها راضی نبودند و میگفتند که سخت است، برایمان تعریف کنید. اما ما روی کارمان اصرار داشتیم چون میخواهیم که خانمها بتوانند فردوسی را بخوانند. از میان رمانها نیز رمانهای هاروکی موراکامی را خیلی دوست دارم. کتاب “کافه پیانو” را هم خیلی دوست داشتم و چند تا از آن را به دیگران بخشیدم. زمانی که آقای انتظامی هنوز حالش خوب بود، یک نسخه از آن را هم برای آقای انتظامی بردم. کلاً خیلی کتاب میخوانم. یک زمانی هم کتاب “پدر آن دیگری” را خواندم و در فیلمش هم بازی کردم. من الان حس میکنم که خداوند بر من فرشتگانی گذاشته که هر کجا گیر میکنم، یک فرشتهای میآید و نجاتم میدهد. البته این فرشته یک انرژی عالی و خوب است که به کمکام میآید.
سخن پایانی؟
ما داریم در آخرین روزهای اسفندماه با هم حرف میزنیم. اسفند تمام علایق به جهان و زندگی را در خودش میآورد. دلمرده هم که باشی در این ماه دلزنده میشوی.
…
علیرضا نراقی
عکاس: بهاره اسدی
منبع: هنرآنلاین