درامانقد-تئاتر: شاید برای اولین بار اثر ساده ژان کلود کریر در فستیوال سال 2002 آوینیون رونمایی شده باشد. اطلاعات درست و درمانی به زبان انگلیسی در این باره یافت نمیشود؛ ولی این نویسنده پرکار فرانسوی در 14 جولای 2002 داستان تقابل یک بازپرس پلیس و یک خبرچین را روی صحنه میبرد تا مفهومی تازه از خبرچینی و خبرچینان عرضه کند. در اجرایش خبری از آن احساس گناه Gypo Nolan فیلم جان فورد نیست؛ بلکه همه چیز در لایههای شخصیتی تعریف میشود مبنی بر اینکه چگونه انسانی بدون هیچ وجه منحصر به فردی، میتواند خبرچینی را وظیفهای خطیر بداند، بدان دل ببندد تا او را تا سرحد اهریمنی شدن پیش برد.
کریر در «روال عادی» داستان بازپرس تازهکاری را روایت میکند که قصد دارد خبرچین کهنهکاری را آچماس کند و از او به قول معروف آتویی بگیرد؛ اما دریغ از اینکه این خبرچین به قهاریتی دست پیدا کرده است که حتی از خلال بازپرسیهای کذایی میتواند برای بازپرس پاپوشی بدوزد به گشادی تمام زندگی بازپرس. این مرد سادهرویِ دهاتیوار، همچون آن دخترک مظلوم در میان موجودات فضایی کریه منظر «مردان سیاهپوش» است که باید پیش از نطقش به سوی سرش شلیک میشد. بازپرس از این مهم خبردار نیست و برای همین است که شما با متنی جذاب و پرتلاطم روبهرو میشوید.
آنچه کریر میآفریند چیزی شبیه نمودار انعطاف-چغرمگی است. دو منحنی متقاطع که یکی از فراز به فرود میرسد و دیگری از فرش به سوی عرش پرواز میکند. این دو منحنی یکدیگر را در نقطهای قطع میکنند. این نقطه عطف در مهندسی فلزات، نقطهای است ایدئال. فلزی که بتواند دو صفت انعطاف و چغرمگی را توأمان، با مقداری برابر داشته باشد، محبوب بازار میشود.
چنین توصیفی برای نمایشنامه «روال عادی» ممکن است. بازپرسی با پروندهای مملو از مدرک و سند، در قالب نامههای رمزنگاری شده، مرد خبرچین را روبهروی خود نشانده و سعی میکند از زیر زبانش اعتراف بکشد. او در اوج است. از بالا نگاه میکند. پیرمرد خبرچین در حضیض تنها گوش میدهد و گاهی پاسخگوست. کلامش بوی توجیه میدهد. او در حال گرم کردن خود است. شمارش معکوس برای جابهجایی از همان آغاز شروع شده است؛ چرا که کریر در روایت داستان مقدمهچینی نمیکند. او از ابتدا مخاطب را از واقعه آگاه میکند. همه میدانیم دو شخصیت چه کسانی هستند و قصدشان چیست. چیزی برای گرهگشایی وجود ندارد یا اینکه چیزی در میان نیست از خودمان بپرسیم کار کی بود. ورق برمیگردد و بازپرس در موقعیت خطرناکی قرار میگیرد. چیزی از بیرون، از ماورا به نمایش اضافه نمیشود. خبرچین با استفاده از همان گفتارها، دیالوگهای ردوبدل شده مچ حضرت بازپرس را میگیرد.
با این توصیف ما با نمایشنامه خوشخوانی مواجه هستیم. از آن دست نمایشنامهها که خواندش لذت یک رمان خوب به آدمی میدهد. در مواجهه با چنین آثاری مخاطب با خود میگوید کافی است واژگان به خوبی ادا شوند تا با نمایشی درخور روبهرو شویم. به کلام دیگر، مخاطب به این میاندیشد تصور و تجسمی صرف از این نمایشنامه، منجر به نمایشی خوب میشود؛ ولی واقعیت این است که چنین نیست و پذیرش این مسئله میتواند درک بهتری از اندیشه محمدرضا خاکی در کارگردانی «روال عادی» روشن کند.
خاکی یک چیز را خوب متوجه شده است، نمایش چیز اغراقآوری ندارد. همه چیز در جادوی واژگان و موقعیت دراماتیکی نهفته است که کریر در اختیارش قرار داده است. در اجرا موقعیت نویسنده بسیار مشهود است و میتواند بر اجرایش سایه بیاندازد. این استاد کهنهکار سادهترین راه را برمیانگیزد. این یک اعترافگیری است. پس یک میز و چند صندلی کفایت میکند. نیازی به فضای غلوزده نیست. کار مهم بعدی انتخاب بازیگر است: یکی جوان و مغرور و دیگری پیر و کار کشته. در این بازی دو نفره نیازی نیست دست و پاها کنشگر شوند. کنش در میان واژگان نهفته شده است؛ پس بازی نیز باید نهان باشد. قرار نیست خودنمایی کند. نتیجه چنین میشود که بازپرس پرمدعا خامدستانه بازی کند و عصبی؛ در عوض مرد کارکشته درخشانتر باشد و آرام.
کافی است به بازی بازیگران دقت کنیم. ممیک صورت مسعود دلخواه، در نقش یک خبرچین خونسرد، مملو از ظرافت است. او کمتر به بازپرس نگاه میکند. هرگاه علیه او اقامه دعوا میشود با کلاهش بازی میکند تا خشمش فروکش کند. او با چشمانش بازی میکند با نگاه کردن و نکردن. او مجهز به نوعی عشوه است، عشوهای که مخاطب را به سوی خود جلب میکند. صاحب ملاحت میشود تا ما با این اهریمن مجسم، همذاتپنداری کنیم.
در مقابل کوروش سلیماتی زمخت است. او مصنوعی بازی میکند؛ چون یارای زبانبازی با این مرد به ظاهر دون را ندارد. این مهم در واژگان نهفته است. مرد خبرچین در زبان مجهز به واژگان بیشتری است و مرد بازپرس نسبت به او اُمی محسوب میشود. او لباسی فاخر به تن دارد؛ ولی لباس زبانش را تقویت نمیکند. بازپرس در بدن هم کم میآورد. او پرانرژی است، مدام تکان میخورد. دستانش تا میانه میز پیش میآید، خیز برمیدارد و روی صندلیش چرخیدن را ممارست میکند؛ ولی این تلاشها تنها موجب یک خشم و در نهایت یک چرخش میشود.
خاکی در نقش کارگردانی متبحر، ظرافتها را بیشتر میکند. به جیبهای مسعود دلخواه دقت کنیم. جایی که سه خودکار رنگی جا خشک کردهاند. خودکارهایی که به فراخور درک خبرچین از جرم، به آن ارزش میدهد. خبرچین در لحظات ابتدایی با خودکار قرمزش بازی میکند. او در خطر است. در پی یافتن واژگانی است برای نجات. در زمان اوج خشمگین میشود. از جای خود برمیخیزد – این نقطه جابهجایی است، یک نقطه عطف طلایی – و با کنترل خشم خود مینشیند. او خودکار نارنجیش را درمیآورد و بازپرس را میآزماید. این بار بازپرس برمیخیزد. او خشمگین است، همانند دقایق پیش خبرچین. میزانسن هنر کارگردان است. یک تفاوت عمده میان ایستادنها. خبرچین تودلبرو در برابر تماشاگر میایستد و نقشه جدید میکشد و بازپرس پشت به مخاطب میایستد و مستأصل می ماند. در اینجاست که خبرچین مجهز به خودکار آبی میشود و همان خودکار است که او را از این مخمصه نجات میدهد.
به پاراگراف بالا بازگردیم، جایی که از دو ایستادن صحبت شد. یکی در برابر مخاطب و دیگری پشت به مخاطب. یک میزانسن ساده و یک درک و شهود دراماتیک، نیازی به گزافگویی و اغراقهای مرسوم نیست. خبری از گروتسکبازیهای ادا و اطواری نیست. خبری از شیوه بیانی مثلاً شبحوار اکسپرسیونیستی نیست. خبری از یک موسیقی موهومی با ضرب تند نیست یا حتی نوای یک اُرگ کلیسا به نشانه مرگ شخصیت. همه چیز در لفافه سادگی پیچیده میشود تا مخاطب صرفاً لذت برد، لذتی که او را به وجد میآورد. لبخندی میزند و با هراسی ناشی از خبرچینان دور و برش سالن را ترک میکند. این هنر متن، کارگردانی و بازیگری است، هر سه با هم.