درامانقد-سینما: دیدن سریال “رابطه”(Thr Affair ) محصول شو تایم(SHOWTIME) همانند خواندن یک رمان پنج جلدی است با ساختاری مدرن و داستانی کلاسیک. رمانی هم سنگ تراژدی های عاشقانه که در آن سرنوشت سعادتمندان مشابه است، اما بیچارگان هر کدام داستانی متفاوت دارند. رمان عاشقانه ای که در آن لحظه اکنونِ عشق به حرمانِ تحمل ناپذیر آینده منتهی می شود. اما هاگای لِوی و سارا تریم خالقان سریال “رابطه” از زاویه ای فراتر از سرنوشت تک تک شخصیت هایی که داستان شان را روایت می کنند، سریال را از تراژدی نجات می دهند و در نهایت، سقوط و شکست آدمها را به معنایی از زندگی پیوند می دهند که احساسی خوشایند و التیام بخش دارد، گویی در میان تمامی مصائب ناامیدکننده، پیام سریال این است که “آرام می گیریم”…سرانجام همه ما “آرام می گیریم”.
روند “رابطه” شبیه به روند یک دوره روانکاوی یا روان درمانی است. در حقیقت سریال از میان رخدادها در پی شناخت آدمهاست و کشف زاویه دید آنها، نه اینکه واقعاً چه اتفاقی افتاده و مقصر و مسئول اصلی کیست. شخصیت های سریال به مانند همه آدمها، با هر یک از احساسات و انطباعات خود به مثابه مواد خامی برای ذهن و افکار، داستان های متفاوتی می سازند، که البته در اکثر موارد به یک داستان اصلی ختم می شوند. داستان اصلی همان روایتی است که به واقعیت بی معنا و غیر قابل توضیح، معنا می بخشد و نیازها، افکار و شکل نگاه آنها به همه چیز را توضیح می دهد. در پایان فصل پنجم سرانجام نوآ شخصیت مرکزی سریال در رویارویی با مرگ است که این داستان را کشف و خنثی می کند و از آن لحظه تمام رسوایی ها و شکست های این مرد دردسرساز نابود می شود.
“رابطه” از جایی شروع می شود که نوآ(دومنیک وِست) داستان خود را تعریف می کند؛ یا به بیان دقیق تر روایت خود را از واقعیت توضیح می دهد. او داستان مردی اهل خانواده را تعریف می کند که یک زندگی خوب، اما قابل پیش بینی و گاه خسته کننده دارد. مردی معلم که با وجود اینکه در کار اصلی خود یعنی نویسندگی به جای مهمی نرسیده، عاشق همسر و چهار فرزند خود است، وضعیت مالی به نسبت امنی دارد و زندگی آنچنان به او سخت نمی گیرد هر چند که احساس موفقیت و ارزشمند بودن را هم از او دریغ می کند. اما همه چیز در رستوران لابستر رول در مونتاک تغییر می کند، جایی که نوآ با اَلیسن(روث ویلسون) پیش خدمت جذاب رستوران برخورد می کند و گویی تمام زندگی اش پیش چشمش رنگ می بازد و آنچه پر رنگ می شود فرصت کوتاه او به عنوان مردی میانسال برای تجربه “دیگر” و “دیگری” است. این سفر به مونتاگ در واقع سفر به منطقه ای تازه از زندگی و نیازهای نوآ است. حالا تمام زندگی امن او در یک لحظه فرو می ریزد. اما این داستان نه داستان عشق است و نه هوس، بلکه داستان تغییر است، داستان آدمی که زندگی در خط آرام و امن خانواده او را قانع نمی کند اما نمی داند چه چیز او را قانع می کند و همین شروع روندی از آزمون و خطا و جستجوی پر از رنج است. از سوی دیگر داستان از زاویه اَلیسن زنی که فرزند خود را از دست داده و افسرده در شهر توریستی کوچکی پیش خدمت است متفاوت است. او بیشتر از تجربه به دنبال فراری از خود است، فرار از احساس گناه و تقصیر. فرار از چرخه گناه و رنج و مرگ. در نهایت ما رابطه پر فراز و نشیب نوآ را با اَلیسن و رابطه هر کدام از این ها را با خانواده و محیط زندگی خودشان می بینیم. اما در هر قسمت داستان از زاویه و به روایت یکی از شخصیت ها جلو می رود. “رابطه” به ما نشان می دهد که چگونه واقعیت امری دیریاب و گم شده در میان هر یک از این روایت هاست. اما نگاه سازندگان سریال انقدرها هم ساده نیست که واقعیت را امری تغییر یافته در اذهان مختلف ببینند، مسئله این است که واقعیت اساساً وجود ندارد، آنچه واقعا موجود است انتخاب ها، قضاوت ها و روان آدمهاست که مدام درک یکدیگر را برایشان دشوارتر می کند. ساختار روایی و فرم بصری با روایت هر شخصیت یا هر بخش از یک اپیزود تغییر نمی کند، اما میزانسن تغییر می کند و این نگاه دگرگون ساز راوی را به رخ می کشد. احساس، قضاوت و در نهایت شناخت ما از هر یک از آدمها با توجه به هر روایت به چالش کشیده می شود، اینجاست که سریال با این حربه گام را از همذات پنداری فراتر می گذارد و داستان خود ما و اساساً نفس داستان سرایی و روایت ذهنی هر یک از ما را در مواجهه با واقعیت برجسته می کند. اینجاست که حقیقت سریال -که در ماهیت اغلب آثار دراماتیک نهفته است- به زیبایی عیان می شود و این حقیقت چیزی جز “همدلی” و درک یکدیگر نیست. همدلی با خطاها و اشتباهاتی که در نهایت تمام چیزی نیست که یک انسان هست. همانطور که ما مدام می خواهیم از درون داستان خود بیرون بیاییم تا به جهان یادآوری کنیم که این داستان تکراری تنها چیزی نیست که ما هستیم.
شخصیت های “رابطه” در حبابی خودساخته مدام با هم می جنگند، هر یک دیگری را به خاطر خطاهایش شکنجه می دهد، اما در نهایت سریال با اصل قرار دادن روایت و تغییرات مدامی که به واسطه زاویه دید هر یک از شخصیتها در رخدادها ایجاد می شود به ما حباب را یادآوری می کند، اینکه ما درون حباب آدمها به سر می بریم و هیچ یک از این مصیبت ها ساخته جریان زندگی نیست بلکه برآمده از باوری است که آدمها درباره خودشان دارند.
…
“رابطه” سریالی درباره رابطه مشروع و نامشروع، خیانت یا وفاداری نیست، بلکه درباره مرگ است. اینکه چگونه درک “رو به مرگ بودن” به عنوان اصل ماجرای زندگی، انسان ها را به یکدیگر می رساند و آنها را از داستان های یک جانبه و حقیرانه ذهن خود رها می کند، مرگ توان درک دیگری را به آدمها می دهد و توان بخشیدن خود با وجود چاه عمیقی از احساس گناه و دلزدگی.
مهمترین عنصری که “رابطه” را در آخرین فصل با وجود اینکه سریالی پر دیالوگ است و اغلب بجای حرکت به جلو در عرض و عمق حرکت می کند جذاب می گرداند، شخصیت پردازی و توان هر چه بیشتر فرو رفتن در ذهن آدمهای درام است. این سریال نمونه کم نظیری است از استفاده روان شناسی در شخصیت پردازی بدون اینکه این اتصال را به رخ بکشد یا بخواهد با حرفهای تحلیلی و ذهنی حوصله تماشاگر را سر ببرد. با وجود اینکه مثلاً در فصل دوم و سوم بخش عمده ای از مهمترین قسمت های سریال در اتاق روان کاوی می گذرد اما این کار جذاب بیشتر در راستای ساختن کلام و روایت صادقانه شخصیت ها از خود است و در سریالی که با محوریت شخصیت ها و درونیات آنها درام ساخته می شود و داستان پیش می رود این شناخت صادقانه بسیار اهمیت دارد.
فصل پنجم سریال در یک روایت به آینده پرتاب می شود. به مونتاگِ سالها بعد و به میراثی که رابطه الیسن و نوآ و دیگر شخصیت ها به جا گذاشتند. در این فصل نقش هلن( مااورا تیِرنی) همسر اول نوآ پررنگ تر می شود. در فصل پنجم رگه هایی از باوری مبنی بر عدم از بین رفتن گناه و باقی ماندن نتیجه اعمال آدمها در نسل های آینده دیده می شود، اما این تمهید مضمونی که خاصه در روحیه افسرده و خودویرانگر جوآنی(آنا پاکین) دختر اَلیسن و کول (همسر اول آلیسن) مشهود است با بستار سریال و آشنایی جوآنی با نوآی پیر که حالا در لابستر رول با گذشته و خطاهایش کنار آمده و “آرام یافته” به نوعی رستگاری ختم می شود.