نقدی بر نمایش «هملت» از آلمان اجرا شده در سی و ششمین جشنواره تئاتر فجر
درامانقد-تئاتر: و همچنان هملت است که وامانده، بیپاسخ، بیعمل و شاید از سر حادثه داستان زندگیاش را پیش میبرد. او قرنهاست که میپرسد «بودن یا نبودن؟» این به سوال کشیدن وجود نیست که او را در جایگاه یکی از نخستین شخصیتهای مدرن تاریخ ادبیات قرار میدهد این فقدان پاسخ است که هملت را از آن روزگار شکسپیر تاکنون شخصیتی زنده نگه داشته است. هنوز هملتها که پاسخی برای بودن یا نبودن نیافتهاند، دوره میکنند روز و شب را و در این بیپاسخی زندگی سوی تراژیک خود را به نمایش میگذارد. این سوی تراژیک در اجرای کریستوفر روپینگ رنگ خون به خود میگیرد.
خون به پا خواهد شد
«یان کات» در تفسیر سیاسی خود از نمایشنامه هملت وضعیت کاخ سلطنتی را در آغاز نمایش وضعیتی امنیتی میداند. شاهی مرده است و برادرش بر تخت سلطنت نشسته است. این تغییر قدرت فضای کاخ را به فضایی امنتی تبدیل کرده و یان کات در خوانش خود موارد این فضای امنیتی را برجسته میکند. شکسپیر این بزرگترین مهندس درام دورهها از همان آغاز نشانههایی از فضای خونین را ارائه میدهد. آنگاه که هملت با روح پدرش سخن میگوید از درباریان میخواهد که قسم یاد کنند از این اتفاق چیزی بازگو نکنند. هوراشیو قشم به ایمانش میخورد و هملت از او میخواهد: «به شمشیر من سوگند یاد کنید». از همینجاست که در تنظیم صحنهای کریستوفر روپینگ خون از همان آغاز صحنه را فرا میگیرد. وارد سالن که میشویم مردی پشت میز موسیقی دیجیها ایستاده است. شلم شوربای نشستن تماشاگر که تمام میشود او در شیپورش میدمد. حالا قرار است بار دیگر هملت به صحنه احضار شود. تمامی نمایش را چهار اجراگر به نمایش میگذارند.
در این میان تنها دیجی است که از آغاز تا پایان در نقش خود ظاهر میشود و باقی اجراگران مدام تغییر شخصیت میدهند. گاهی بازیگر زن هملت است و گاهی بازیگر مرد میشود اوفلیا و در جایی بازیگر مرد میانسال در نقش گرترود، مادر هملت قرار میگیرد و این در نقش نشینیهای آدمها فراتر از مرزهای جنسیتی تا پایان ادامه دارد. شیپور که دمیده میشود اجراگران سطلها را از منبعهای خون در انتهای صحنه پرمیکنند روی صحنه میپاشند. این خونپاشی همراه میَشود با پخششدن کاغذهای رنگی. فضای درگوشی و امنیتی درام شکسپیر در صحنه آغازین اینجا به جشنی خونین تبدیل میشود.
در اجرای کریستوفر روپینگ قصر پادشاهی دانمارک در یک کشتارگاه برپا شده است. این خوانشی شایسته این دهههای نخست هزاره سوم است که آدمهایش عادت دارند به هنگام بر بدنزدن غذا به تماشای اخبار خونبار روزانه بنشینند. حالا بوی خون از پایتختهای اروپایی تا روستاهای سوریه و عراق به مشام میرسد. اکنون کنج عافیتی باقی نمانده است. چنانچه در قصر پادشاه دانمارک این اشتباه شاه بهتخت نشسته و همسرش، مادر هملت است که قصری آرام میطلبند. از آن قصرها که آدمها وضعیت را با طرح لبخندی بر لب بپذیرند، اما در کاخ پادشاه دانمارک، هملت این ترسیده و غمگین، خیال برهم زدن بازی را دارد. در نمایشنامه هملت شکسپیر میبینیم در کشور همسایه دانمارک، یعنی نروژ فورتینبراس پسر جای فورتینبراس پدر نشسته است، پس چرا در دانمارک هملت پر جای هملت پدر ننشسته است؟
در خوانشهایی سیاسی از این نمایشنامه شکسپیر، عموی هملت نه تنها جای پدر هملت که جای خود هملت را هم گرفته است. میتوان هملت را نمایشی یکسره سیاسی دانست که مدام صحبت از سیاست در آن به تاخیر میافتد. از این جهت هم شکسپیر با نوشتن هملت یکی از ستونهای داستانپردازی مدرن را بنا نهاد. جهانی که آدمها در سر به چیزهایی فکر میکنند که آن را به زبان نمیآورند و آنچه بر زبان میآورند، آن چیزی نیست که به جانشان خزیده، اما در میان همه امکانهای خوانشی که شکسپیر قرنهاست در مقابل مخاطبانش قرار داده، کریستوفر روپینگ آشکارا خوانشی سیاسی را انتخاب میکند. از همان آغاز صحبت از سابقه جنگ دانمارک و نروژ به پیش میآید که مرگ پدر هملت معادلات سیاسی نروژ و دانمارک را برهم زده است. اینگونه ما با خوانشی روبهرو هستیم که به نوعی از پایان نمایشنامه شکسپیر آغاز میشود. در پایان خونین نمایشنامه شکسپیر این فورتینبراس جوان، پادشاه نروژ است که سر میرسد و کشور بیپادشاه و ملکه و ولیعهد را فتح میکند. اینجا کارگردان در خوانش هزاره سومی خود دست روی مرگهای نمایشنامه هملت میگذارد و با فشردهکردن آنها درپی هم خط خونین نمایشنامه شکسپیر را برجسته میکند. هملت خواسته و ناخواسته در مرگ هفت نفر ایفای نقش میکند و درنهایت خود نیز در فهرست مردگان قرار میگیرد. این کشنده بودن هملت همان ایدهای است که هیچ به مزاق چخوف خوش نیامده بود، از همینرو او در پاسخ دراماتیکش به نمایشنامه هملت که در نمایشنامه «ایوانف» تبلور پیدا میکند، شخصیتش را به خودزنی مجبور میکند تا با تردیدهایش یا حتی در مواردی از حادثه باعث مرگ هفت نفر دیگر نباشد، اما جایگاه هملت در مقایسه با ایوانف چخوف نشان میدهد که مخلوق شکسپیر همسویی بیشتری با طبیعت انسان مدرن دارد. اینگونه است که هملت از قرن 15 انگلستان تا سال 2017 مونیخ و 2018 تهران ادامه پیدا کرده است.
نگاه در نمای باز
هملت از قرنی به قرن دیگر زندگی میکند؛ چراکه شکسپیر او را در روایتی چند لایه خلق کرده است. البته که گروه آلمانی تنها درپی خوانشی سیاسی نبوده است. یکی دیگر از ایدههای اجرایی گروه تجسم بخشیدن به جهان ترس خورده و پر از ترید هملت است. صحنه تاختن هملت به افیلیا (با اجرای بازیگر زن در نقش هملت و بازیگر مرد در نقش افیلیا) یکی از درخشانترین لحظههای اجراست. هملت یکسره میگوید و میگوید و میگوید. افیلیا یکسره زیر رگبار کلام زهرناک هملت است (باور بفرمایید برق مرگ را در چشمان اجراگر نقش اوفلیا در سالن اصلی مجموعه تئاتر شهر دیدم). در این اجرا خودزنی اوفلیا و نقش هملت در این مرگ باورپذیر است و این نه بهواسطه کلام که به واسطه کنش اجرایی است که برای تماشاگر ترسیم میشود. بازیگران زیادی را دیدهایم که در سالن اصلی مجموعه تئاتر شهر به شمایلهایی در نمای باز تبدیل شدهاند، بیاثر و بیفروغ تولید حرکت و صدا کردهاند و رفتهاند، اما هر چهار اجراگر این هملت حتی میتوانند چشمان و نگاه خود را نیز به نمایش بگذارند. اینجاست که عیار بالای اجراگران خود را به نمایش میگذارد.
به صدا نگاه کنید
اما نقطه اوج اجرای کریستوفر روپینگ در صحنه «بودن یا نبودن» شکل میگیرد. آنجا که طنین سوال هملت در تهران جاری میشود. ترکیب طراحی صدا با ژستهای ساده اجرایی، جان توفنده اجراگر نقش هملت و درنهایت فضای صحنهای چنان پُرجان میشود که راهی جز غرقشدن در مه جاریشده روی صحنه نمیماند. شکل اجرایی به گونهای است که مه جایگاه تماشاگران را هم فراگرفته است. اینجا بود که میشد بالانویس فارسی را هم رها کرد و حتی خود را به موسیقی کلام آلمانی سپرد. بودن یا نبودن فراتر از کلام روی صحنه جاری شده بود.
این تراژدیهای بامزه
البته که نمیَشود در هزاره سوم در تراژدیها غرق شد. ما خود غرقشدگانِ جهانی تراژیک هستیم. در چنین شرایطی هنر این فن سرگرمیساز مجبور به طنز و طنازی است. شاید از همینرو کارگردان آن «دیجی» باحال و بامزه را در طول اجرا در کنار صحنه قرار داده بود. او که در شیپور دمیده بود و شخصیتهای شکسپیر را به صحنه احضار کرده بود، در پایان آنگاه که خونها به پا شده و اجراگران و صحنه در خون غرق شدهاند با هدفونی در گوش و لبخندی بر لب تنها باقیمانده صحنه میشود. حالا تنها او مانده با لبخندی بر لبش. اینگونه اجرا با متن شکسپیر در فاصله میایستد و در جهان تراژیک متن غرق نمیشود. آری برادر! این است اجرایی شایسته بعداز ظهرهای پر خون قرن ما که هنوز میپرسیم: «بودن یا نبودن؟» و جوابی نداریم.
منبع: «آسمان آبی»