درامانقد-سینما: آدم غریبی است حتی مصاحبه ها و پاسخ هایش به سؤال کنندگان از هنر و اندیشه های او تصویری غریب تر و مبهم تر از اصل خود ساخته است. او در در طول فعالیت هنری خود بیشتر از آنکه در پی پیدا کردن چیزها باشد، گویا در پی پنهان کردن بوده است. پنهان کردن آنچه دیدنی است و نمایش آنچه نادیدنی و غیر قابل درک است. دیوید لینچ فیلمساز بزرگ امریکایی یکی از بحث برانگیزترین هنرمندان عصر ماست. هنرمندی با فیلمهایی غریب و زندگی هنری چند گانه و پر بار. دیوید لینچ چیزهای زیادی را با خاطره خود به ذهن می آورد: مراقبه، تصویرسازی و نقاشی، جنون، موسیقی، قهوه و سیگار، رنج و عشق کور، کابوس و رؤیا و در نهایت شکلی از خلاقیت که توضیح ناپذیری اصل آن است. او حالا یکی از فیگورهای اصلی هنر در قرن ماست. تصویری از هنر با در آمیختگی عناصر متعدد، شاید نمادی از عصر پست مدرن که خود روبه فروپاشی و پایان است. نمادی از شکلی از خلاقیت افسار گسیخته که مدام با تحریک بیننده به تفسیر، او و تفسیرهایش را به سخره می گیرد! آنچه در ادامه می خوانید تأمل و تفسیری کلی از سینمای دیوید لینچ است که به مناسبت زادروز این فیلمساز 72 ساله بازنشر می شود.
…
لینچ از یک زاویه مضمونی فیلمسازی است شبیه به رومن پولانسکی، هر دوی اینها با پس زدن لایه ظاهری هستی که همان حرکت ملموس زندگی است به آن قسمت توضیح ناپذیر و نابهنگام میرسند. چیزی شاید شیطانی آن لایهای که چیزی درباره آن نمیتوان گفت اما همیشه سحرانگیز است. تفاوت اینجاست که این مسئله را پولانسکی با توسل به سینمای داستان گوی آشنا و قواعد اجرایی آن به نمایش میگذارد، اما لینچ ایدههای خردی را به هم وصل میکند و آن توضیح ناپذیر را توضیح ناپذیر اجرا میکند.
در سینمای لینچ تلاشی برای چسباندن ایدهها و عناصر با استفاده از ساختارها و عناصر آشنای داستان پردازی صورت نمی گیرد. ایدهها چونان قطعات ریز پازل به هم می چسبند بیاینکه از آن شکل تصویر بازنمایانه ملموسی به دست بیاوریم، آنچه میبینیم انتقال حسی است که مرزهای رؤیا و کابوس را درمی نوردد و هریک را به دیگری آغشته میکند.
. . . فرض کنید کسی قطعهای پازل را بدون هیچ فریمی به شما میدهد و قطعات پازل یکی یکی به دست شما برسد. این قطعهها کمکی به شما نمیکند ولی ممکن است آنها را دوست داشته باشید، بدون آنکه بدانید به هم مربوطند یا نه. فیلمنامه در چنین روندی به وجود میآید. (دیوید لینچ، گفتوگو با اندی باتاگلیا)
درباره سینمای لینچ و فیلمهای متفاوت او بسیار نوشته شده، چالشهایی که فیلمهای لینچ ایجاد کرد، سینما را دچار باز تعریف کرد و باعث شد شناخت جدیدی از نوع ارتباط با این مدیوم در مفسرین ایجاد شود.
فارغ از نگرش داستان محور که در سینما غالب بود لینچ تلاش کرد که ایدهها و ایماژها را در اندازه یک فیلم سینمایی بسط دهد. به سینمای لینچ از زوایای مختلفی نگاه شده، تفاسیر مختلفی بر مبنای نظریات روانکاوانه یا با مدد جستن از مفردات نظریههای هنر و ادبیات مدرن صورت گرفته و حتی از اصول ریاضیات و فیزیک برای توضیح حرکت پیچیده و غیر خطی برخی از فیلمهای او استفاده شده…
با وجود تمام این شیوههای برخورد که جایگاه خود را داشته و زاویهای جدید را برای دیدن دوباره اثر را ایجاد کرده همچنان مربوطترین و لذت بخشترین نوع مواجهه را همان مواجهه درون هنری بر پایه لذت توضیح ناپذیر بودن اثر است، مواجههای که در ساده شدهترین شکلش از تأثیر تجربه حسیای میآید که با دیدن اثر حاصل میشود.
در این رویکرد در واقع اثر تا حد نظریهها تقلیل پیدا نمیکند، و نیاز به تفسیرهای برون متنی برای فهم باطن اثر نیست چرا که اینگونه تلاشها اثر را از نابهنگامی و ضربهاش تهی کرده و آن را تبدیل به یک محصول معمولی و دستیاب میکند که در اکثر موارد پاسخگوی تمام تأثیرات اثر نیست و بخش عمدهای از لذت اثر را از بین میبرد، لذت دیدن رؤیاها و کابوسها با منطق دست نیافتنی خودشان، لذت دیدن تکثر و غافلگیری غیر مستدل که باعث میشود تا دیدن چندین باره آن همچنان بعدی جدید و تجربهای جدید را ایجاد کند.
. . . تفسیر برابر است با نوعی امتناع حاکی از بیسلیقگی برای رها کردن اثر هنری. هنر واقعی این قابلیت را دارد که ما را عصبی کند. با تقلیل اثر هنری به محتوایش و بعد تفسیر کردن آن، آدمی اثر هنری را رام میکند. تفسیر هنر را مطیع و خوشایند میکند. (سوزان سونتاگ، علیه تفسیر)
لینچ نمونهای است که در بسیاری موارد میتواند یک منتقد یا مفسر را وسوسه کند که به جای تکثیر و بسط لذت توضیح ناپذیر اثر آن را رام و بیروح کند در واقع برای توضیح فیلمساز و آثارش ابتدا آن را از بین ببرد و سپس در باب لاشهای بیارزش سخن سرایی کند و یا نظریههای علمی را ظرفی کند که با کمک آنها اثری را که با روحش زنده بود فشرده کند.
در واقع فیلمهای لینچ از آن دسته آثاری است که به دلیل شکل غریبشان و حضور ابهام و پیچیدگی روایی همیشه دچار چنین رویکردهایی میشوند، اما حقیقت این است که به همین دلایل ظرفیت خوبی برای لذت قائم به خود اثر دارند و بیشتر از هر فیلم دیگری اصول خود را خود تعریف میکنند. لذا میتوان با آنها بدون استفاده از عناصر بیرونی به گفتوگو نشست.
آثار لینچ همه درباره رازند و درباره گم شدن، فیلمهای او رازی را مطرح نمیکند که سپس در یک حرکت و روند آن را کشف کند بلکه درباره خود راز است که همیشه نامیراست و چونان گسترش پیدا میکند که دیگر امکان وضوح را به کمترین شکل ممکن میرساند و همه عناصر فیلم را در خود حل میکند.
او مرزها را چونان برمیدارد که دیگر اثرش بر پایه و زمینه یک عالم بنا نمیشود بلکه عالمها و جهانهای مختلفی چه به لحاظ منطقی و چه از نظر زمانی و مکانی به درون هم نفوذ میکنند. این نفوذ عجیب از آن جهت که ذاتاً اعتراضی و سنت شکنانه است لذا هم جذاب و وسوسه انگیر و هم از آن جهت که وسوسه انگیز است هولناک و هراس آور است.
به همین دلیل است که احساسات ما نسبت به فیلم مدام بین هراس و جذب و همچنین لذت و عصبیت در چرخش است. این عالمهای مختلف هم بر زمینههای داستانی و روایی متکثر بناست (اینکه چند داستان یکدیگر را قطع میکنند و حتی گاهی از پیشروی هم جلوگیری میکنند) و هم بر پایههای هستی شناسانه مختلف ریشه دارد (رفتن از رؤیا به واقعیت و واقعیت به کابوس و خلیدن غیر قابل کنترل اینها که تمیزشان از هم را ناممکن میکنند.)
لذا میتوان گفت ممکن است چینش و تجزیه و تحلیل این عناصر کمک به راه یافتن به درون فیلم و رسیدن به وضوحی درباره مغز فیلم تلقی شود، حال آنکه این نگاه هم این مسئله مهم را در نظر نمیگیرد که بخش اصلی احساسات فیلم از همین تکثرها و تداخلها حاصل میشود که به شرط نظم بخشی آنگونه که در تلقیهای روایتهای خطی قابل پیگیری است کل اثر را تحدید و نهایتاً آن را به چیزی بیگانه از خود تقلیل میدهد. در صورتی که فیلمهای لینچ سرشار از نگاههای درون هنری-سینمایی جذاب است که فیلم بدیع او را به ژانرهای مختلفِ آشنا در تاریخ سینما وصل میکند.
سینمای وسترن در «جاده مالهالند»، سینمای گنگستری در «بزرگراه گمشده»، سینمای جادهای در «داستان سرراست» و… و سپس ریشه عمیق لینچ در هنرهای تجسمی که در تمام آثارش قابل پیگیری است از «کلهپاککن» تا «اینلند ایمپایر» («امپراتوری درون»). نگاه و تحلیل از این منظرهای اتفاقاً ملموس و مرتبط ما را بیشتر به سمت درک نقاط تازه و لذت بخش سینمای لینچ هدایت میکند تا پیگیری کردن آن توسط نگاههایی که با وجود کلان گرایی نمیتوانند هیچگاه دقیق و همیشه راهگشا باشند.
. . . نمیخواهم در این مورد زیاد صحبت کنم. علتش این است که من عاشق راز و رمز هستم. عاشق افتادن در رازها و خطراتش . . . لحظاتی که در آنها همه چیز مهیج میشود. وقتی بیشتر رازها برطرف شد، به شدت احساس سرخوردگی میکنم. به همین خاطر دلم میخواهد مسائل فقط تا اندازهای حل شود و مقداری باقی بماند تا رؤیا بتواند به راه خود ادامه بدهد. (دیوید لینچ در گفتوگو با رولینگ استون)