نگاهی به نمایش «فیگوراتیو مرگ» نوشتهی محسن عظیمی و کارگردانی سیامک زینالدینی
درامانقد-تئاتر: «فیگوراتیو مرگ» نمایشی است که براساس یک پیشامتن، پیشانمایشنامه اجرا میشود. هنوز نمایشنامهای نگاشته نشده است؛ آنچه نوشتهشده، یک سیاهنوشته است. یک پیشنویس در این پیشانوشته. ما نه آغازی داریم نه انجامی و نمیدانیم کجای جهان ایستادهایم.
نخستین پرسشهای ما از این نمایش بیپاسخ است. ما نمیدانیم اینجا (رویدادگاه) کجاست؟ این آدمها (شخصیتهای بازی)کیستند؟ و نمیدانیم اکنون چه میکنند؟ (کنش آنها چیست؟) ما درگیجی مطلق و نادانستگی خود شناوریم پس نمیتوانم برای انسجام یادداشت – نقد خود چنانکه بایسته است یک داستان چند خطی بیان کنم. و فراتر از آن نمیتوانم پروژهی نمایش را کشف کنم و به دراماتورژی متن دست یابم. چون درامی نیست که دراماتورژی داشته باشد. چیزکی هست و بسیار تهی است. این آدمها در خلاء معلق شدند؛ تاریخ وگذشته و اکنون و آینده ندارند. پرتاب شدهاند به اینجا از ناکجا؛ از ناپیدای این جهانکده؛ گمند، پیدایشان نمیکنم. هر چه نگاه میکنم، تماشایشان نمیکنم.
با این وجود کوشش محسن عظیمی را عبث نمیدانم. محسن عظیمی یک جهان عظیم خلق کرده است؛ این جهان از آن اوست، این جهان را از جایی ندزدیده است. زیسته است در این جهان؛ در آن زاده شده است.
به همین دلیل محسن عظیمی آینده دارد. محسن عظیمی رنجهایی دارد که از آن اوست. محسن یک ذهن مالیخولیایی دارد. محسن عاشقانههایی دارد که متعلق به اوست. محسن یک جهان ناشناختهی ذهنی دارد؛ این جهان هنوز عینیت نیافته است. اما میشود به هزارتوی آن سرک کشید. محسن شیدا است؛ هم شیدای زنان و هم شیدای هنر. محسن خودآزار و دیگرآزار است. محسن فردیت دارد، شعور دارد و من به او احترام میگزارم؛ زیرا محسن اثر انگشت خودش را دارد محسن صدای خودش را دارد؛ آن هم در جهانی که هیچکس خودش نیست و ازخودبودن واهمه دارند. نویسندگانی که خودشان نیستند و دیگران را زندگی میکنند، با نام دیگران راه میروند؛ متولد میشوند و میمیرند، بیآنکه آنی خودبودن را تجربه کنند. با این وجود جهان ذهنی محسن و شوریدگی او باید عینیت یابد. محسن باید از تجربههای این جهانی آکنده شود. شناوربودن در خود دیگر بس است. باید در کوچههای جهان قدم بزند باید آدمهایی را خلق کند از جنس اکنون جهان که واجد گوشت و خون باشند؛ اما بیتجربگی محسن ما را متوقف میکند از این روی با تماشای یک ساعت از نمایش فیگوراتیو و مرگ، گیج میزنیم. محسن سه شخصیت بازی بدون هویت را به صحنه میآورد؛ دو مرد و یک زن. اما ما نمیتوانیم با آنها هم ذاتپنداری کنیم. ما با تماشای این سه شخصیت، نه خود را تماشا میکنیم و نه دیگران را بهتر میشناسیم. این سه شخصیت، نه اندازهی ما هستند، نه بزرگتر و نه کوچکتر. این سه شخصیت هیچکس نیستند بلکه زادهی یک ذهن مالیخولیایی هستند، زادهی یک ذهن سرکش یک ذهن تبزده و عصارهی یک وجود شریف و قابل احترام هستند اما نامنسجم به نام محسن عظیمی، نمایشنامهنویسی که فیگوراتیو و مرگ را هنوز ننوشته است.
محسن، نمایشنامهنویس فردا است. امروز سیاهنوشته مینویسد. قلمش مانا باد. در اینجا میبایست یادی کنم از عالیجناب بهرام بیضایی، استاد بزرگ در برنوشت کارنامه بندار بیدخش نوشتند: بندار هم نخستین نمایشنامهی من و هم تازهترین نمایشنامه من است. من زمانی که بندار را نوشتم، دیدم تجربهی نوشتن آن را ندارم. زمان باید میگذشت تا من توانایی نوشتن بندار را پیدا کنم. این فحوای کلام استاد است متن برنوشت، شوربختانه در دسترسم نیست. محسن هم نیازمند زمان است تا بتواند فیگوراتیو و مرگ را بنویسد.
بدون شک، سیامک زینالدینی از بکارت نمایشنامهی محسن خوشش آمده است از مالیخولیای آن و چنان گرفتار آن شد که فراموشش کرده که نمیتواند با این سیاهنوشته، شخصیتبازی و شخصیتپردازی کند. سیامک اما با یک ذهن تصویری، یک فضای صحنهای میآفریند. او مالیخولیایی سیال در متن را تجسم می بخشد. سیامک طراح صحنهی نمایش است. این جوانی و این دانستگی کمتر در یک فرد دیده میشود. شوربختانه بسیاری ازکارگردانان تئاتر ما فهمی از جهان صحنه ندارند. نمیدانند جنون آنان باید در صحنه منتشر شود. طراحی صحنه، برای آنان درحد پرکردن یک فضای خالی است فضایی که نمیدانند چه باید با آن کرد. سیامک اما با ابزار بسیار ساده اما کاربردی، یک جهان مالیخولیایی میسازد. امیدوارم عکسهای این نمایش را تماشا کنید. صحنهی سیامک سریز و آکنده است ازلاستیکهای فرسوده خودرو ؛ لاستیکهایی که ناگهان از آن نور سرخ میپاشد. قاب صحنهی نمایش سیامک، لاستیکباران است. گوشهی چپ صحنه هم سریز از آشغالهای کهنه است. مثلن کپسول گاز (این کپسول گاز هم تماشایی است در قاب صحنهی یک کارگردان جوان دهههفتادی. ماهیتابه و کتری و… . جلوی صحنه هم یک قاب است؛ قابک چوبی. انتهای صحنه هم یک بند رخت است که طراحیهای مالیخولیایی سارا شاهآبادی (نقاش و چهرهآرای نمایش ترسیم کرده است)، آویزان است. (آویزان کردن نقاشی بر بند رخت هم تنها میتواند کاریک دهه هفتادی دیوانه باشد) این نقاشی اما یک نشانه است زیرا یکی از اشخاص بازی نقاش است. نام نمایش هم از همینجا سرچشمه میگیرد: فیگوراتیو مرگ. کف صحنه هم آغشته است از پوست تخمههایی که همان نقاش میکشد و صحنه را تخمهباران میکند.
سیامک در این دخمهی مالیخولیایی، یک ناکجاآباد میآفرید؛ یک جهان ذهنی سورئال. سیامک درهمین محدودهی کوچک، در این دنج دلگیر قاببازی هم میکند. اشخاص بازی در این تنگجا جست نمیزنند، چالاک نیستند، به دشواری میلولند، خمیازه میکشند و گیج میزنند. برای همین این تنگنا واجد معنا است. سیامک جوری صحنهاش را میچیند که گستردگی قاب صحنه را کوچک میکند و فضا را با چیدمان خود خفه میکند.
صحنهی سیامک، تماشایی است؛ اما این بازیکدهی قتلگاه بازی است و بازیهای نقشآفرینان نمایش، مخدوش است، زیرا آنان نمایشنامه ندارند. بازیگران چگونه ازنبود، بود و از فقدان، حضور را بیافرینند؟ون قشی را بیافرینند که هنوز نوشته نشده است. چالش نمایش این است.
سیامک زینالدینی که همزمان کارگردان، طراح (صحنه و لباس) و بازیگر نمایش است، در این ورطه کمتر گرفتار میشود. او یک شخصیت مچاله، یک خلافکار دوزاری، یک لات بچه، یک دلهدزد شهری را ازلابهلای متن، پیدا میکند. او یک قاچاقچی خردهپا که اگر ضرورت باشد، اسلحه هم میکشد، اما در ماه محرم هم هیئت هم راه میاندازد و آن را به خوبی رصد میکند.
با این وجود احساس میکنم سیامک نقش کسی را بازی میکند که آن را نچشیده است، زندگی نکرده. این نبود زندگی و ناآگاهی در بازی او پدیدار است. از آن گذشته سیامک فاقد حجم صداست. همینطور فاقد مغناطیس صحنهای است. او توانایی تسخیر تماشاگر را ندارد. سیامک باید بیشتر عرق بریزد، بیاموزد و زندگی کند تا تواناییاش در بازیگری همانند طراحی و کارگردانیاش جانانه باشد.
فرزاد آیتی اما نفس میبازد. او در چاه ویل نمایش سقوط میکند. او باید نقش چه کسی را بازی کند؟ یک شخصیت مالیخولیایی؟ اما این مالیخولیایی چرا دچار جنون است؟ و… . این شخصیت مالیخولیایی را نمیشود در خیابان جستوجو کرد. نه اینکه نباشد، باید مسیر را بلد باشی و مسیرت را باید متن نشان دهد و اگر نه گیج میزنی و فرزاد مدام گیج میزند.
از این گذشته فرزاد هنوز بیان بدنی درخشانی ندارد. باید بیشتر بیاموزد و تجربه کند. ازسوی دیگر بیان شنیداری فرزاد هم آتش درون را شعلهور نمیکند. حتا وقتی صدایش با دستگاه پخش، منتشر میشود. این صدا تنها شنیده میشود، اما بغض فرزاد خفهات نمیکند.
دشواری بسیاری، گریبانگیر فرزاد شده است نه متن چیزی به او میدهد و نه تجربهی سیامک راهگشا است. فرزاد آیتی جان میکند، سلول سلول عرق میریزد، اما معجزه نمیشود. با این وجود رنجهای او بوسیدنی است.
صدف فتحی هم با همان محدودیتهای فرزاد مواجه است. متن آنچه را که شایسته است، به او نمیدهد، اما صدف، بیان بدنی و صدای تعلیم دیدهای دارد. شاگردی کرده است و معلم، بالای سرش بوده است. امیدوارم پس از نمایش فیگوراتیو، بیشتر بازی کند و بیشتر دیده شود. صدف حتا میتواند ستاره شود و فاتح نمایش باشد.
این نمایش، فیگوراتیو مرگ نیست. فیگوراتیو زندگی است؛ دستآورد یک گروه جوان و پرتوان است. همهی بچهها آینده دارند، تئاتری هستند و سرخوشم که تماشایشان کردهام. خوش آمدید به تئاتر، یاران ناشناختهام.