نگاهی به نمایش سهروردی به کارگردانی شکرخدا گودرزی
درامانقد-تئاتر: وقتی درباره درام تاریخی حرف میزنیم دقیقاً منظورمان چیست؟ هدفمان چیست؟ چه چیزی را درام میدانیم و چه چیزی را تاریخی؟ و در مجموعه این ترکیب وصفی قرار است چه چیزی را به ما نشان دهد؟ هدف از نوشتن و به تصویر کشیدن یک واقعه یا شخصیت تاریخی چیست؟ چرا باید یک شخصیت را برای روایت دراماتیک انتخاب کنیم؟ یک شخصیت یا رویداد باید دارای چه ویژگیهایی باشد که بتوان آن را دراماتیک کرد؟
پرسشهای فوق برای واکاوی نمایشی کم فروغ است که این روزها در تالار وحدت به صحنه میرود. نمایشی که قرار است برداشتی از زندگی شیخ شهابالدین سهروردی و فلسفه اشراقی او باشد. قرار است شکرخدا گودرزی در قالب یک اثر دراماتیک مرگ تراژیک او را به تصویر کشد و نشان دهد تفاوت دیدگاه او نسبت به دیگر متفکران آن زمان چه بوده است. قرار است به زبان ساده گفته شود او چرا کشته شد و چه میگفت؛ اما آیا شما در تماشای نمایش به چنین دادههایی دست خواهید یافت؟
پاسخ آری یا خیر برای چنین اثری مشکل است؛ چرا که در نگاه نخست با یک داستان سرراست و فاقد هرگونه پیچیدگی روبهروییم. سهروردی در منزل خود کلاس درس برگزار میکند و در میان شاگردانش سارا نیز حضور دارد، دختر صاحبخانه که دل در گروی سهروردی جوان بسته است. او هر کار میکند تا شیخ عشق او را ببیند، عشق در چشمان شیخ متجلی میشود؛ اما او فرصت پا پیش گذاشتن نمییابد تا آنجا که شیوخ حلب قصد محاکمه سهروردی را داشته و شیخ از سارا میخواهد به واسطه علاقهاش به او کتابها و نوشتههایش را از دست شیوخ خشمگین نجات دهد. سهروردی در محکمه از خود دفاع میکند؛ اما به حکم ارتداد به مرگ محکوم میشود.
«سهروردی» گودرزی قرار بود یک واقعه تاریخی را روایت کند که در آن سهروردی در دستگاه حکومت ایوبیان دیده میشود، مورد حسادت قرار می گیرد و کشته میشود. قرار بود در یک درام تاریخی چگونگی محبوبیت و سقوط آن را جستجو کنیم. قرار بود از سازوکار دستگاه ایوبی در دوره جنگهای صلیبی یا چگونه رسیدن شیخ از ایران سلجوقی به دستگاه حکومتی اکراد بشنویم؛ اما چنین نصیبمان نمیشود. اصلاً در نمایش شکرخدا گودرزی تاریخی وجود ندارد. او به هر شکل ممکن تاریخ را در اثر خود میکشد. آن را پس میزند و در میان ملغمههای گفتاری شهیدش میکند. گویی این بار ارابه گودرزی است که از روی تاریخ عبور میکند.
«سهروردی» در وهله اول یک شبهعاشقانه است، آن هم از نوع لوسش. دو سوم نمایش به صحنههایی اختصاص یافته است که سارا به شهابالدین دل و قلوه میدهد یا آنکه در غیاب یکی، دیگری درباره او فکر میکند یا حرف میزند. همه در راه آنند که به وصال برسند و گویی در این ناکجاآباد، موانع برای وصال بسیار است. دختری که پدر کُردش ایران را رها کرده تا در حلب روزیش را جستجو کند با گل و شیرینی کام شهاب را شیرین میکند؛ اما شهاب پس میزند. از آن سو، شهاب که گاهی نامش یحیی است، دم از عشق اشراقی میزند؛ بدون آنکه مخاطب بفهمد بالاخره این اشراق چیست. جالب آنکه پیرزن صاحبخانه اشراق را میشناسد و از آن جوری استفاده میکند که گویی تا کُنه آن را درک کرده است، واعجبا!!؟
در این میانه شیخ اشراق هر از گاهی به مباحثه با علمای کینهتوز میپردازد. از عجایب ماجرا آنکه در میان جماعت اهل سنت، شیخ و علما برای اثبات حرفهایشان مدام از حضرت علی(ع) استدلال میآورند. انگار شخص دیگری برای روایت وجود ندارد. بماند که صِحاح سته جایی در این دیالوگها ندارد. همه چیز به دو سه مقوله ثابت خلاصه میشود. جالب اینکه در این میان اشاراتی هم به تمثیلات سهروردی نمیشود، همان داستانهای کوتاه و پیچیده که قرار است دریچهای فراگیر به اندیشههای شیخ اشراق باشد، در میان الواح و هیاکل عربی او.
همه مشکل از جایی آب میخورد که قرار است ما با یک درام تاریخی روبهرو شویم و درام چیزی از تاریخ در دل خود ندارد. درام مجبور است خودش تاریخ را خلق کند. باید دست به دامان کلیشهها شود و از دل آنها یک سرهمبندی بیافریند. دیالوگها نیز چفت و بست این قطعات پراکنده میشود. شما نمیفهمید امیر ایوبی چرا دلبسته شیخ اشراق است یا اینکه شیوخ حسود دقیقاً با کدام گفته سهروردی مشکل دارند. در نمییابید چه چیزی از گفتههای سهروردی – جز ثنویت – دلالت بر مجوس بودن او میکند و اصلاً مجوسان به چه میاندیشند. بماند که در پایان این شیخ شهید کتابهایش را برای موبد زرتشتی میفرستد.
پس یک شخصیت تاریخی در دل یک افسانه خودساخته قرار میگیرد. میتواند این افسانه یک تراژدی باشد، تراژدی زیر یورتمههای دیالوگهای فلسفی کوبنده، از آنها که میان آنتیگونه و عمویش ردوبدل میشود. جایی که ثنویت ظهور میکند و دو اندیشه در برابر هم قرار میگیرند: حکومت و سنت.
در «سهروردی» خبری از این قضایا نیست. روند به سوی کلیشه پیش میرود. سه شیخ حسود همان لحن کمیکی را دارند که حدس میزنید. همان ادا و اطوارهایی را دارند که همیشه داشتهاند. چشمانشان از نامحرم محروم میکنند و در خفا آب دهان قورت میدهند و با لحنی جعلی، آمیزهای از عربی و فارسی حرف میزنند و این میشود تاریخ. بماند که شاهکار «سهروردی» در لباسها ظهور میکند. یکی با کلاه بِره و پالتوی بلند، به نظر استاد فلسفه سوربن است و دیگری همانند عین الدوله، صدراعظم قجری لباس پوشیده، در آن میان سهروردی ژندهپوشی است شبیه همه آن شمسهای تبریزی که دیدهایم. از قضا شیخ اشراق سماع هم میرقصد. این هم جای پرسش است که سماع مشاییون هم مطلوب مراد اشراقیون بوده است یا خیر.
حال با شخصیتی مواجهیم که چندان دراماتیک نیست و تاریخ چیزی برایش به جا نگذاشته است، جز همان اندیشهای که ردی از آن در نمایش نیست. البته میتوان چیزهایی دید، مثلاً خورشیدی بادکنکی آویزان که همیشه خاموش است یا مکعبی با خط نوری که هر وقت سهروردی سروکلهاش روی صحنه معلوم میشود فرود میآید و با رفتنش به فراز میرود.
اکنون باید پرسید چرا باید در چنین موقعیتی چنین نمایشی تولید شود. به نظرم تنها نکته مثبت نمایش «سهروردی» همین است، یعنی موقعیت کنونی و این برهه تاریخی که اندیشه در خطر است و میتواند با شعوبیگری یا نگاه افراطی و سلفی در ورطه سقوط قرار گیرد. پس عجیب نیست همسرایان نمایش بسان اهالی داعش لباس پوشیدهاند و با ابزار و آلات نظامی روی صحنه ظاهر میشوند؛ ولی این مهم نیز در بلبشوی صحنه گم میشود. حتی کنشهای همسرایان آن قدر در هم و برهم است که فراموش میکنی در حال دیدن چه چیزی هستی. همه توجهات به همان عشق و عاشقی معطوف میشود. یک ملودرام آبکی که حتی اشکآور هم نیست.
«سهروردی» نیز همانند تجربه فرودسیگونه شکرخدا گودرزی یک شکست است. شکستی که نشان میدهد کارگردانان ایرانی همفکر با گودرزی به جای عمق بخشیدن به مفاهیم مدنظر خود، در پی بزرگ و بزک کردن اثر خود هستند. نمایشهایشان در حالی در وحدت و تئاتر شهر روی صحنه میروند که میتوانند با کوچک شدن، تمرکز یافتن بر چند مفهوم خاص و کاستن شخصیتهای بیکار و بهدردنخور، در یک سالن کوچک اجرا روند. شاید اطلاق عنوان پرطمطراقی چون تئاتر ملی به این دست آثار، آنان را چنان باد کرده است که مانع دیدگان آدمهایش شده است و بدتر آنکه مشروعیت کاذب و جعلی برای یک رفتار سلفی در حوزه تئاتر ایجاد کرده است.