نگاهی به نمایش «هفت عصر هفتم پاییز» نوشته و کار ایوب آقاخانی
درامانقد-تئاتر:«هفت عصر هفتم پاییز» نوشته و کارگردانی ایوب آقاخانی، نمایشی در ژانر جنگ است که این روزها در سالن چهارسوی مجموعه تئاتر شهر اجرا میشود. نمایش داستان زندگی محمد جهانآراست که از خلال روایتهای یک همرزم قدیمی (غلامعلی) و همسرش (نسرین) ذره ذره برای مخاطب گشوده شده و سعی میکند تا درکنار رخدادها و تاریخچه کرونولوژیکال زندگی جهانآرا، وجوه مختلف شخصیتی و جهانبینی شخصی او را نیز به مخاطب عرضه کند. غلامعلی دوست قدیمی جهانآراست که از نوجوانی تا لحظه مرگ او، همواره در کنارش بوده و نگاهی مریدوار و ستایشگونه به جهانآرایی دارد که با رفتنش جهان درونی و بیرونی غلامعلی را چنان آشفته و ویران کرده که ارتباط منطقیش را بهطور کامل با دنیای اطراف و زمان حال از دست داده و تنها راه ارتباطیش با جهان پیرامونی، از خلال روایتهایی است که از خاطرات زمان حیات جهانآرا برای همسرش نسرین واگویه میکند. نسرین نیز در این داستان، ویران و درهمشکسته است. او که روزی با عشقی آتشین همراه و همسر غلامعلی شده، در طی یک دههای که از مرگ جهانآرا میگذرد با مردی نیمه مجنون و اسیر گذشته زندگی میکند که به او و زندگی حال حاضرشان توجهی ندارد و سقف رویاهایش این است که خودش و نسرین را به جهانآرا و همسرش استحاله دهد. این وضعیت پیچیده روانی از نسرین نیز انسانی افسرده و خشمگین ساخته که در بدو نمایش خبر از تصمیم خویش برای خودکشی میدهد. کل داستان این اجرا از خلال مونولوگهای پیاپی این دو روایت میشود که هرچند درحال گفتگویی مداوم باهمند، اما در فرم اجرایی هرکدام به تنهایی سخن میگویند و از دیگری خبری نیست. تمهیدی که برای نشاندادن گسستگی ارتباطی آنها بهجا و هوشمندانهای است. در میانهی مونولوگهای این دو، بر اسکرینی در انتهای صحنه صفحاتی دستنویس از نامههایی که مطابق با داستان نمایش، به دست خود جهانآرا و خطاب به همسرش نگاشته شدهاند، ظاهر شده و با صدای یک راوی مرد خوانده میشوند. نامهها خصلتی اتوبیوگرافیکال دارند و در عین توصیف وقایع، از احساسات و عواطف و همینطور اعتقادات و باورهای جهانآرا نیز پرده برمیدارند. این نامهها حدفاصل و حلقه ارتباطی روایتهای پارهپاره و پازلگونه غلامعلی هستند و داستان خیالانگیز او را به واقعیت تاریخی زیست جهانارا پیوند میزنند.
اینکه این نوشتارها چه اندازه پا در واقعیت دارند و تا کجا از وصیتنامه، نامههای حقیقی و خاطرات بهجامانده از خود جهانآرا برگرفته شدهاند و از کجاست که خیال نویسنده در نگارش آنها آغازیده چندان مشخص نیست. اما قطعن بدون حضور آنها اجرای آقاخانی قادر به روایت یک قصه درست و خودبسنده نمیبود و شاید این دقیقن ضعف نگارشی متن این اجرا باشد. متنی که برای معرفی قهرمانش آسانترین راهها را برگزیده و زحمت درگیر شدن با روایتی که درآن اعمال و رخدادها، به دالهای دربردارنده اطلاعات بدل شوند را به خود نداده است. شخصیتی زیسته و اکنون راویان از او میگویند. اینگونه روایتگری سهلالوصول به آسانی قادر است تا از دامهای خطرناک شعاری شدن، بیمعنا شدن و قطع ارتباط با مخاطب برهد چرا که تنها قصه میگوید و خاطرهگویی آنهم درشکل مونولوگ برای اکثریت مردم، آنهم در این روزهایی که بازار اینگونه تکنویسیهای متکلم وحده در شبکههای اجتماعی داغ است، قابلفهم بوده و ارتباط آنها را با چنین روایاتی آسان میکند. البته انتخاب غلامعلی و نسرین به عنوان دو انسان عادی که کل زیست شخصی و مشترکشان بهواسطه جنگ مختل شده و سالها پس از پایان یافتن این جنگ خانمان برانداز همچنان تاوان میدهند، انتخابی شایسته است که به درستی نقاب از چهره جنگها برداشته و نشان میدهد که جنگها تنها با اعلام رسمی پایانشان به انتها نمیرسند. اما نکته اینجاست که این دو آنطور که باید و شاید به عنوان دو شخصیت مستقل پرداخته نشده و داستانشان مدام در میانه روایت قهرمان به ظاهر غایب نمایش گم میشود. نکته دقیقن اینجاست که فرم اجرایی نمایش با متن و شخصیتها هماهنگ نیست. اگر بنا بود تا این دو تنها ابزاری برای روایت یک دیگری بزرگ بوده و خودشان در مرز جنون و عقل، از خودبیگانه شده باشند، بازیگری نمایش و شکل دیالوگها هم نمیبایست تا این درجه واقعگرا باشند. به عبارتی بازیها و زبان به کار گرفته شده آنها در روایت میتوانست با گذر از مرز واقعگرایی، اغراقشده، الکن و جنونآمیز باشد. انتخابی که با صحنه نمایش هم بسیار هماهنگ بود و درصورت وقوع میتوانست از اجرای آقاخانی یک نمایش فوقالعاده بسازد. اما روایتها سرراست و واقعی و خطی و بازیها واقعنما هستند و این دقیقن همانجاست که اجرا را زمینگیر میکند. برای داشتن متنی خطی و زبانی که الکن نیست و سیر منطقی خودش را گم نکرده و شخصیتهایی که حتی در تیکهای ساده صورت و دست، واقعگرا بازی میکنند، دیگر روایت از دیگری و غرق شدن در دیگری، وصله هماهنگی نیست و در چنین شرایطی توقع داریم که داستان غلامعلی و نسرین را عمیقتر و بهتر بفهمیم و بدانیم دقیقن کجا هستند و چگونه به اینجا رسیدند و سیر منطقی وقایعشان چه از جهت زمانی و چه از منظر علت و معلولی چگونه است. اتفاقی که در این اجرا نمیافتد. یعنی نمایش از اینور مانده و از آنور رانده میشود.
طراحی صحنه این نمایش که آشکارا از نقاط قوت اثر است نیز با توجه به همین ضعفی که در بالا ذکر آن رفت، میتواند به نقطه ضعف نمایش بدل شود. درواقع طراحی صحنه زیبای نمایش با آن کاغذهای نامه که همه جای صحنه پخشند و فرم زیباشناسانه کلیشان که حسی از مام وطن را به ذهن میآورد، با آن لاشههای هواپیما و فضای سورئالی که ساخته، درصورت خارج شدن روایتها و بازی بازیگران از دایره تنگ واقعگرایی میتوانست مهمترین و جذابترین بخش این اجرا باشد. اما همین طراحی خلاق نیز وقتی در دام واقعگرایی ناهماهنگ نمایش میافتد به دالی بیمعنا بدل میشود.
بازیگری نمایش نیز باید دقیقن بر مبنای همین دوگانه امر واقع و آنچه میتوانست باشد، مورد داوری قرار گیرد. اگر از ناهنجاری رئالیسم کاذب حاکم بر دو شخصیت اصلی نمایش بگذریم، بازیگران بازیهای خوبی از خودشان ارائه داده و در نمونه رحیم نوروزی حتی به اوج جذابیت و قدرت هم میرسند. اما همچنان با کلیت اثر ناهماهنگاند که البته این مسئله ربطی به بازیگران نداشته و انتخاب و جهتگیری کلی کارگردان است که جای پرسش و اما و اگر دارد.
در بخش صدای نمایش نیز با وجود جذابیت خوانش نامهها مشکلاتی در پخش صدا وجود دارد که فهم دقیق متن نامهها را تا حد زیادی مشکل میکند. درواقع به وقت روایت اسکرینمحور مکتوبات منسوب به جهانآرا، صدای موسیقی حاکم بر نریشین که بودنش هم منطق خاص زیباشناسانهای ندارد، بر صدای روایتگر غالب آمده و شنیدن را سخت میکند. البته اجرا نقاط قوت هم کم ندارد. نقاطی چون بازیدر بازی به وقت روایت خاطرهها، تغییرات ساده لباس برای تعویض شخصیتها، نورپردازی هماهنگ و استفاده از آخرین وصیت شهدا به همراه عکسشان که در روایت نیمهجنونی رحیمنوروزی، صحنهای درخشان میسازند. صحنهای که هم بازی اغراقشده دارد و هم روایتی غیرخطی. صحنهای که درصورت حاکمیت بر کلیت اجرایی نمایش، میتوانست از «هفت عصر هفتم پاییز»، اثری دیگرگونه و قطعن بسیار بهتر از آنچه که هست بسازد.