درامانقد-تئاتر: نمایش «ناتمام»، نوشته محمد چرمشیر و به کارگردانی کهبد تاراج، اجرایی است که اینروزها در سالن سایه مجموعه تئاتر شهر بهروی صحنه میرود. نمایش، داستان سهزن است که در مکانی نامعلوم و شبه دادگاهی، که میتواند اتاق بازجویی هم باشد، خود و موقعیتشان را روایت میکنند. این سه روایت که همگی در سوال و جواب با یک شخصیت نامعلوم رخ میدهد بهصورت یکتکه نوشته شدهاند و آنطور که در نمایشنامه و توضیحات مربوط به نمایش آمده، این زنان در این مکان نامعلوم درباره شخص نامعلومی شهادت میدهند که خب این شهادت دادن در اجرای تاراج چندان واضح نیست. هرکدام ازین سه زن، داستانی دارند. اولی زنی خانهدار است که با شوهرش مشکل دارد، دومی روسپی سابقی است که پس از انقلاب توبه کرده و برای تغییر نام شناسنامهای خود، تلاش میکند. سومی هم دختر جوانی است که آرزو دارد، در اداره آموزش و پرورش، رسمی شود. این سه، هرکدام داستانهای خود را گفته و بیآنکه به نتیجه مشخص و واضحی برسند، نمایش را تمام میکنند. شاید به همین علت نام اجرا ناتمام است چرا که روایتها پایانبندی و نتیجه مشخصی ندارند. البته نداشتن پایانبندی مستقر و مشخص یا همان پایان باز، فینفسه نه تنها بد نیست که درصورت بهکارگیری درست و فکرشده، میتواند به نقطه قوت اندیشهورزی یک اجرا نیز بدل شود که متاسفانه چیزی از این اندیشهورزی در این متن به چشم نمیخورد. زنان متن همگی بهشدت احمق بوده و از فقدان عقل، هویت و حتی واقعی بودن بهعنوان یک انسان رنج میبرند. انگار نویسنده در تمام طول حیاتش حتی یک زن واقعی ندیده و از خیالات شخصی خود، آنهم مشابه طنزهای دست چندم تلویزیونی، از همانها که حتی تلویزیون رسمی هم دیگر چندسالی است دست بهکار تولیدشان نمیزند، بهره جسته و موجوداتی خلق کرده که معلوم نیست، حاصل یک پارودی هستند که اگر هستند چرا اجرا جدی است و یا جدی هستند که دیگر کار از تاسفخوردن هم گذشته و شوکهکننده است که محمد چرمشیر با همه تنوع و اوج و فرودهای متنهایش، چرا چنین احمقهای بیعلتی را آنهم در یک موقعیت مهم چون بازجویی در دوران مهمی چون سالهای پس از انقلاب خلق کرده. شاید بنا بوده تا این احمقها، صلبیت یک وضعیت سنگین را به سخره بگیرند و کافکاوار، بیهودگی و جنونوارگی دستگاههای عریض و طویل محاکمه را نشانه بروند که خب اگر حتی چنین قصدی هم درمیانه بوده، متاسفانه در عمل بههیچروی از کار درنیامده و نیمهکاره، ضعیف و پادرهوا مانده است.
اجرای نمایش از این هم بدتر است. سه صندلی فلزی بر صحنهاند و زنها یکییکی وارد شده و براین صندلیها مینشینند و روایت خود را آغاز میکنند. شاید تنها خلاقیت کارگردان این باشد که تک روایت هر زن را در میان روایت زنان دیگر خرد کرده و هر چند دقیقه یکبار از زنی به زن دیگر تغییر جا داده و همان روایت ادامه مییابد که این را هم شاید حتی نتوان خلاقیت نام نهاد. چرا که خرد کردن روایت یکی از قدیمیترین، تکراریترین و اولیهترین کارهایی است که کارگردانان در طی سالیان، در مواجهه با یک متن انجام دادهاند. سه تلویزیون کوچک قدیمی در کنار صندلی هر یک از زنها قرار دارد که هرسه در میانه نمایش با تصویر برفکی روشن شده و همچنان تا پایان اجرا روشن میمانند. المانی که حضور، منطق، علت و معنایش برای مخاطب روشن نمیشود. البته کارگردان حتمن برای این حضور، توضیحات مشخص و شاید حتی معناداری هم داشته باشد. اما دالی که مدلولش حتی در وجه استعاری، قابلیت رمزگشایی بدون الصاق توضیحات مولف بر خود را نداشته باشد، دالی شکستخورده و بیمعناست. اجرا، صحنهپردازی خاصی ندارد و در بخش طراحی لباس هم، همان کلیشههای مرسوم دهه شصتی، کاکل و مقنعه چانهدار برای زن کارمند و یا کلیشه چادر گلگلی برای روسپی قدیمی و شلوار دمپاگشاد، روسری کوچک و موهای افشان برای زن غیرمذهبی، در کار بازتولیدند. تنها نقطه قوت این نمایش، بازیگری است. بازیگران نمایش هر سه بازیهای خوب و قابلقبولی دارند و هرچند نقشهایشان بهشدت سطحی و کلیشهای است، اما انرژی خوب و عمل مناسبی را با خود به صحنه میآورند. البته نقش بیتا یا همان روسپی توبهکار، پتانسیل و عمق بیشتری نسبت به دو زن دیگر دارد و خب غزاله جزایری هم بهخوبی توانسته تا از همین اندک پتانسیل، بهره جسته و بازی موفقی از خود به نمایش بگذارد. دو زن دیگر نیز بازیهای خوبی دارند، هرچند از مرزهای کلیشه خارج نمیشوند و تیپیکال میمانند. اما همانطور که گفته شد، مقصر بنیادین در اینجا آنها نیستند. البته ترانه کوهستانی در نقش کارمند، در جاهایی از روایت خود برای اتفاقاتی بسیار ساده و پیشپا افتاده، چنان احساسات غلیظ و شدیدی از خود نشان میدهد که مخاطب را به تعجب وامیدارد. البته چندان معلوم نیست، این بخش از بازی او خواست کارگردان است یا خوانش شخصی خودش که اگر خوانش فردی خودش از نقش باشد، قطعن ارزشهای بازیگریش را زیر سوال میبرد.
اجرا رفتن نمایشی تا این اندازه ضعیف آنهم در یکی از سالنهای مجموعه تئاتر شهر که برای خود سابقه، اسمورسم و هویتی سنگین دارد، در بین عامه مردم هم شناخته شده و مکانی صاحب ارزش محسوب میشود و خود به تنهایی میتواند بر تبلیغات و عرضه یک اثر، بیفزاید و اکثر کارگردانان از جوان و تازهکار گرفته تا حرفهای و صاحبنام، هم سودای اجرا رفتن در سالنهایش را دارند، شاید خود نشانهای از وضعیت رنجور تئاتر امروز ما باشد. اینکه چگونه آثار برای سالنهای صاحبنام انتخاب میشوند؟ و درست در هنگامهای که بسیاری از کارهای با کیفیتتر با درهای بسته سالنهای اینچنینی روبرو شده و مجبورند به سالنهای کوچک پلاتووار با مخاطبان کمتر از سی نفر، پناه ببرند؛ چرا سالنی مهم باید به یک چنین اجرایی اختصاص یابد؟ و اصلن آیا سالنهای اصلی و مهم شهر محل مناسبی برای آزمون و خطای کارگردانانی است که سطح کارشان از اجراهای دانشجویی هم پایینتر است؟ اینها سوالاتی هستند که بیجواب میمانند.
همه اینها را بگذارید در کنار وضعیت تاجرمآبی کلی حاکم بر تئاتر امروز ایران علیالخصوص تهران که بیشتر به بنگاه معاملات ملکی شباهت دارد تا نهادی فرهنگی و داعیهدار. بنگاه معاملاتی بازارگونهای که بیشتر سالنهایش را برای دو سانس اجرا دریک شب میفروشد و تیم اجرایی باید که در کمتر از یک ساعت صحنه خود را پهن کرده و بعد در زمانی ازین هم کمتر، برای اجرای بعدی جمعش کنند. انگار معرکهای در گوشهای از شهر در خیابان آغاز شده و پایان مییابد و معرکهگیر آواره نیز باروبندیلش را که قطعن نمیتواند، چندان هم شلوغ و وزین باشد، بهروی کولش گذاشته و با خود میبرد. تئاتری که دیگر نهچندان فرهیخته است و نه ساختارشکن، آوانگارد و معنادار. تئاتری که گاه حتی تئاتر هم نیست و هرروز بیشتر به شوهای تلویزیونی و یا طنزهای سطح پایین کلامی بدل شده و گاه حتی بیاندازه مبتذل، وقیح و شرمآور میشود. تئاتری که دیگر برای اجرایش بهجای آنکه با دنیایی اندیشه و عشق به گفتگو با عوامل و دستاندرکارانش بنشینی، باید که برای آن، چون بازاریابان حوزه اقتصادی راههای گفتگوی کارآمد با مقاطعهکاران و دلالان را بیاموزی و چانهزنی کنی که آیا میفروشی؟ چند میفروشی؟ چقدر میفروشی و چگونه میفروشی؟
این چنین است که پیکره تئاتر که در بطن خود هنری پیشرو، فرهیخته و فراتر از سطح جامعه بوده، روز بهروز رنجورتر و نگرانکنندهتر شده و هرروزی که میگذرد مرز میان سالنهای تئاتر فرهیخته کشور با سالنهای تئاتر عامهپسندی چون تئاتر گلریز و امثال آن کمتر شده و انگار همه بهسوی گلریزی شدن میروند.