درامانقد-سینما: برخی از فیلمسازان از همان ابتدای کار خود کهنسال هستند. آنها با مضامین و ساختار موقر سینمای خود همچون پیرمردی حکیم، ما را به احترام وا می دارند. دست کم برای نگارنده این مطلب فورد، درایر، ازو، برگمان، شابرل، آکرمن، وندرس و بسیاری اسم دیگر وجود دارند که با وجود کارنامه ای مطول از جوانی تا کهنسالی – و حتی گاه جوانمرگی- همواره به سبب فضا، ریتم و جهانی که در فیلم پدید می آوردند شبیه آدمهای پخته و سن و سال دار بودند. اما نقطه مقابلی هم هست، فیلمسازانی که گویی نمی خواهند دست از سر جوانی و عصیان­هایش، تجربه گرایی و ایجاد هیجانات تر و تازه دست بردارند؛ هیچکاک، فاسبیندر، گدار، اسکورسیزی، کاپولا، مایک لی و تا قبل از “روزی روزگاری در هالیوود” به طور قطع کوئنتین تارانتینو – باز هم برای نگارنده این سطور- در این دسته می گنجیدند. اما تارانتینو حضور خود در این دسته بندی ساده­ گیر و انتزاعی را با آخرین ساخته خود زیر سؤال برده است. فیلمسازی که همواره از کولاژ عناصر مورد علاقه خود و سبک خاص اش در داستان پردازی و صحنه سازی،  هیجانی دراماتیک با ضربات متعددی از دیالوگهای آتشین، خشونت، عشق، کمدی، تعلیق و روابط پر حرارت سینمایی پدید می آورد، این بار سفری طولانی با داستانی کم فراز و فرود و ریتمی کند و موقر به وجود آورده است که حاصل آن به نظر بیشتر از روابطی سینمایی، روابطی انسانی و واقعی است.

تارانتینو این بار در داستان گویی به سبک دسته “کهنسال” فیلمسازان بزرگ تاریخ سینما، بیشتر از رخداد و کشمکش های دراماتیک، بر روی روابط و لحظه های حاصل از آنها متمرکز شده است. برای همین فیلم بیشتر از بازتاب شخصیت در درامی پر فراز و نشیب، تلاش می کند در سکانس های کوچک و لحظه های پر احساس و طولانی، شخصیت هایش را برای ما بسازد. از رابطه دو شخصیت اصلی یعنی ریک( لئوناردو دی کاپریو) و کلیف(برد پیت)، که یک رفاقت مردانه سینمای دهه هفتاد آمریکا را زنده کرده است بگذریم، ارتباط هر یک از این دو شخصیت با پیرامون و آدمهای اطراف، اصلی ترین عنصری است که لحظه های درخشان و به یادماندنی فیلم را شکل داده است. ارتباط کلیف با سگش برندی، ارتباط کلیف با دختری از خانواده چارلز منسون، ارتباطی که در نهایت میان ریک دالتون و شارون تیت شکل می گیرد و درخشان ترین سکانس که نمایش دهنده ارتباط ریک با همبازی هشت ساله اش است نمونه های اصلی این نکته هستند. سکانس رویارویی ریک با این دختر بچه خردمند و حاضر جواب که اسمش را نمی گوید و می خواهد با اسم شخصیتی که بازی می کند یعنی مارابلا لنسر صدا شود، اساساً گویی از واقعیت فاصله می گیرد و فضایی ماورایی را شکل می دهد. انگار که این دختر همچون فرشته ای الهام بخش آمده است تا ریک را در حال سقوط حرفه ای، التیام دهد و او را به شروع دوباره امیدوار گرداند. فیلم از این لحظات کم ندارد،  به نظر می رسد اصلاً حضور اغلب ساکت و بیشتر سیال شارون تیت در فیلم برای ساختن چنین فضایی اتفاق افتاده است.

اما تارانتینو با وجود کهنسالی و متانت در پرداخت شخصیت و روابط، همچنان تلاش کرده است به عناصر بازیگوشانه مورد علاقه خود نیز امکان بروز بدهد. همان عناصر به اصطلاح پست مدرنیستی که به او اجازه پارودی و ادای دین مداوم و متناقض نسبت به تاریخ سینما را می دهد. کاریکاتور ساختن از بروس لی و رومن پولانسکی، شوخی کردن و دست انداختن وسترن اسپاگتی که اساساً از زیرگونه های مورد علاقه و بارهای استفاده شده خود تارانتینو است، نمونه های همین پارودی و ادای دین هستند، در این میان نباید از حضور درخشان موسیقی در فیلم به سادگی گذشت. البته همواره انتخاب موسیقی بخشی به اندازه زبان حیاتی و مهم در آثار تارانتینو است، اما این بار او  با انتخابهای خود یک دوره از تاریخ موسیقی را همچون هویت به درون فیلم دمیده است.

تارانتینوی کهنسال بیشتر به درون خود رفته است، او بر خلاف همیشه بیشتر در پی آرام کردن تماشاگر است تا آتش زدن او با هیجانات پر حرارت. در این مسیر حتی اگر آن سکانس خونین، اما بی رمق پایانی هم نبود لحن فیلم یکدست تر می شد. او در عین اینکه همان تارانتینوی همیشگی است اما در عین حال تغییر کرده است به شکلی عمیق تر و درونی تر.

 

منبع:کرگدن

پاسخ ترک

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید