درامانقد-سینما: همه آنچه که داریم زندگی است و این زندگی چیزی است که هیچ یک از ما آن را انتخاب نکردیم، حتی آن را به سختی دوست داریم. به طور مرسوم و برای عامه مردم، چیزی که -تازه در سطح و بسیار شکننده- موجب دوست داشتن زندگی می شود مجموعه ای از وابستگی هاست، که اغلب آنها را نیز انتخاب نکردیم. به همین علت است که معنا ساختن از زندگی دشوار، خطیر، اما به شدت برای انسان پر اهمیت است. با همین رویکرد بود که آلبر کامو سؤال اصلی بشر را خودکشی می دانست، چرا که یک روی سکه ساختن معنی است و روی دیگر سکه بی معنایی، که تحمل زندگی را دشوار می کند و انسانِ در چنگ ابتذال را، با وهمی از معنا که تنها از فیلتر عادت و ترس به وجود می آید سرگرم می سازد. اما معنای واقعی نه دچار عادت است و نه ترسوست، برای همین ساختن اش سخت و طافت ­فرسا است و به همین علت سایه بی معنایی همواره بر فراز آسمان ذهن انسان پر می زند. درست همچون پرنده ای که بر فراز خانه «الیس» و «دیدیه» دو شخصیت اصلی «فروپاشی حلقه شکسته» پرواز می کند، شیشه را نمی شناسد، به شیشه برخورد می کند و به سادگی می میرد، پوچ و غم انگیز.

«فروپاشی حلقه شکسته» ساخته فلیکس فن گرونینگن فیلمساز بلژیکی که این روزها به خاطر آخرین ساخته خود «پسر زیبا» ستایش می شود، یک داستان عاشقانه است، اما از عشق شروع نمی کند. زمان را به مانند روند طلوع و غروب عاشقی، خطی پیش نمی برد. برای همین هم عنصر عدم انتخاب و اتفاق را برجسته می کند، عنصری که در این یادداشت نامش را «ناخواستگی» گذاشتم. فیلم در پوشش یک داستان عاشقانه درباره ناخواستگی است، ناخواسته به دنیا آمدن، ناخواسته عاشق شدن، ناخواسته فرزند دار شدن و ناخواسته از دست دادن و مردن. فیلم از گذر این مجموعه بی معنایی، که بودن انسان را می سازد، تلاش می کند معناهایی که ساخته می شود و آدمها باور می کنند، نمایش دهد. معنایی که زیر سایه همان مسئله کامو، همان مسئله اصلی فلسفه، یعنی «خودکشی» به وجود می آید.

دیدیه یک مرد عشق آمریکا، یک نوازنده و خواننده شاخه ای از سبک کانتری است. او در یک کاروان در مزرعه ای همراه با خروس و اسب و طبیعت زندگی می کند؛ بله ریش و موی بلندی دارد، عاطفی و آسیب پذیر و هیجان انگیز است و نسبت به زندگی و معنای آن رویکردی خاص، رمانتیک و البته آتئیستی دارد. او عاشق الیس هنرمندِ خالکوبی شده که تمام بدنش پر از خالکوبی است و زنی محکم، با اعتماد به نفس و نسبت به دیدیه واقع گرا و راحت گیر است. راحت گیر از این جهت که به سادگی معنا می سازد و معناهای برساختی را باور می کند. در میانه  فیلم در سکانسی که در واقع ابتدای آشنایی این دو است، دیدیه، الیس را در مغازه خالکوبی خود می بیند و دیدیه به طعنه می پرسد: «چه چیز در زندگی ارزش این را دارد که آدم آن را روی پوستش خالکوبی کند؟» الیس که سرتا پایش را نقوش مختلف و زیبا همچون لباسی در بر گرفته، می گوید:« هیچ چیز اما می توانی از هر چه پشیمان شدی تبدیل اش کنی به چیزی تازه» و این تازه یکی از کوچک لحظاتی است که فیلم از عنصری ساده و روزمره به شکلی اعجاز آمیز و دراماتیک مسئله ای الهام بخش و فلسفی می سازد. دیدیه و الیس صاحب فرزند می شوند، فرزندی ناخواسته، دیدیه اساساً با مسئله ای به نام فرزندآوری مخالف است، برای همین واکنش ابتدایی او انکار است اما سرانجام عشق به الیس سبب ماندن بچه و متولد شدن او می شود و تولد میبل عشقی(معنایی) تازه و بسیار شدید و بی پایان را در زندگی دیدیه و الیس می سازد. اما در هفت سالگی میبل سرطان می گیرد و در یک فرایند دردناک مرگ را در آغوش می کشد.

این اتفاق سبب فروپاشی دیدیه و الیس می شود، فروپاشی شخصی و روانی آنها و همچنین فروپاشی ارتباطی که هنوز پر از عشق است اما این عشق حالا وجهی کابوس گونه پیدا کرده، گویی معنا روی دیگر سکه اش پوچی نیست، رنج و تراژدی و وجه شیطانی زندگی است.  تمهید ون گرینینگن برای بهم ریختن زمان و رفت و برگشت مدام میان مقاطع مختلف زندگی این زوج، نه در قالبی آشفته، بلکه تمیز و کامل و قابل پیگیری نوشته و اجرا شده. این تمهید سبب شده که فیلم در لحن تنوع داشته باشد و در دام احساسات گرایی چه از نوع شادی آور و چه از نوع حزن آلود آن نیفتد. اما فیلم چیزی که تعقیب می کند و همچون یک روند پی می گیرد سرنوشت معنای زندگی این دو شخصیت و سامان دادن به فروپاشی روحی و ذهنی آنهاست. سرنوشتی که با قربانی شدن یکی برای رسیدن به معنا توسط دیگری شکلی تراژیک اما در نهایت الهام بخش و بینش آلود پیدا می کند.

دیدیه در عجب است از باورها، از خشم، از نارسایی عمدی علم به دست سیاست، از باورهایی که انسان را با معنای برساختی و فرازمینی به پوچی مهلک تری تبعید می کنند، اما از سوی دیگر او درسی را که خود به دخترش می آموزد را به سختی و با فریندی دردناک بازآموزی می کند؛ میبل زمانی که پرنده در اثر اصابت به شیشه می میرد می خواهد بداند پرنده(خود) به کجا می رود و بعد سعی می کند این باور را بسازد که اگر تو بخواهی -در ذهنت- می تواند آن پرنده به ستاره ای در آسمان تبدیل شود و او را دوست بداری. هیچ چیز، هیچ معنایی در جهان وجود واقعی ندارد، جز چیزهای ناخواسته که اتفاقی و بی معنا هستند، اما معنا توسط ما، در ذهن ما و عواطفی که میان ما و در پیوند با ابهام و بی کرانگی عالم شکل می گیرد، ساخته می شود.

نمی دانم چطور می شود یک داستان عاشقانه را از این عمیق تر، دلچسب تر  و عاشقانه تر گفت و نمی دانم چگونه می توان یک سرنوشت تراژیک و خودکشی را از این امیدبخش تر ترسیم کرد!

پاسخ ترک

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید