آقای نادر برهانی مرند

دبیر جشنواره تئاتر فجر

 

این نامه باید خطاب به شخص حقیقیِ «نادر برهانی مرند» نوشته می‌شد، در طلب همدلی و سازماندهی برای روز واقعه که نزدیک است و اکنون است. اما در این وانفسا هر چه جُستم شخصِ حقیقی شما را نیافتم. این­گونه که در چهل سالگی انقلاب محرومان که به «وضع موجود» بدل شده، شما هم بدل به شخصیتی حقوقی شده‌اید. به واقع در همین وضعیتِ هماهنگی حقوقِ شما و نظم موجود است که دبیر جشنواره تئاتر فجر هستید و فی­ الحال شریکِ نتایج آن. هرچند می‌توانستم خوش‌بین باشم و بیندیشم «بدل‌پوش» هستید. این‌که به هیئت ویروسی در دم‌ و دستگاه نفوذ کرده ­اید، احتمالاً در «لحظه‌ای مناسب» انتحار می‌کنید و میخ آخر را می‌کوبید. (و حالا نه آنقدرها رادیکال!) می­ اندیشم که می­ خواهیم طرحی نو در اندازید. این ساختار واپسگرا و فاسد را با «انتخاب»هایتان تغییر دهید.

قطعا می­ پندارید همین که «کار فرهنگی» می­ کنید ناگزیر در مسیر مقاومت هستید و دبیری جشنواره فرصتی است برای اِعمال مقاومت! همچون سعید اسدی که پس از ماجرای بازداشت می­ تواند «خشمی عاقلانه» داشته باشد و آن را به عنوان مقاومت «قالب» کند و هماهنگ با رفتارِ مُنزّه و «جان زیبا»یش از «خانواده تئاتر» دل بِبرد، یا در جمع ­های خودمانی­ترِ این «خانواده» رخدادِ بازداشتِ «مدیر تئاتر شهر» را (که امری عمومی است) ذیلِ همان دلبری تبدیل به روایتی شخصی کند، و هر ضرورتِ پراکسیس را دود کند و به هوا بفرستد. (و همین­جا بگویم که من مرارتِ طی کردنِ «مسیر» را پشت «جان زیبا»ی سعید اسدی می­ فهمم و به آن مرارت­ها احترام می­ گذارم، و حتی یک مویش را با زیست تر و تمیز و بسته­ بندیِ امثال نغمه ثمینی، و ایضاً «مسیرِ» پله­ های ترقیِ امثال او، قیاس نمی­ کنم! اما حتما شنیده­ اید که دوزخ مملو از جان­ های زیبا هم هست که از فرطِ بی­ کُنشی دست­هایشان پاکِ پاک مانده تا روز آخرین.) و این «خوش­بینی» من از «خیال»ی ست که برای شما می­ بافم؛ شبیه همان خیالی که برای سعید اسدی بافتیم. این‌که بعد از بازداشتْ استعفا دهد، افسرده شود، لُکنت بگیرد و در جنونی رهایی‌بخش خود را در امتداد سُنت محرومان و بی‌صداها معنا کند. خیالی که در صورت وقوعْ «یگانه بود و هیچ کم نداشت» که شما خوب می‌دانید این «فرصت» چه‌اندازه کوتاه و جانکاه است. اما «کار فرهنگیِ» شما خیالِ ما را تبخیر می­ کند. این خیال هیچ­گاه در «امکانی مادی» حلول نمی­ کند. تبدیل به مقاومت نمی ­شود.

شما هم چند فردای دیگر، علی­ الخصوص فردای پس از آن روز واپسین، از رنج­های «دبیر جشنواره تئاتر فجر» در چهل سالگی انقلابْ روایت­ها می ­کنید؛ این­که می­ خواستید «چه­ ها» کنید و در عوض چه مصائبی کشیده و چه تهمت ­های ناروا تحمل کرده ­اید، و همه برای «تئاتر و خانواده تئاتر»! می ­پندارید در «تاریخْ» حاکمیت ­ها ممکن است تعویض شوند، اما تئاتر و بچه­ های تئاتر همان می ­مانند که هستند. گویی «ذات»ی به نام تئاتر وجود دارد، یکسر جدا از «تاریخ»! (و این لفظ «خانواده» که در دهان شما و همکاران­تان است اتفاقاً محیط ایزوله و اَمنی می­سازد به این قصد که وقتی لفظ «تئاتر» را کنارش نشاندید، تَنش ­هایش را حذف کرده و سویه­ های پیش­بینی­ناپذیرش را محدود کند. «خانواده تئاتر» چیزی بی­ خطر، مظلوم، و دورهمی است. بسیار مناسب جشنواره و بزرگداشت است. و ترجیحاً وقت دیگری می­ طلبد برای تحلیلش!) این­گونه است که احتمالا تاریخ تئاتر را از سوفکل تا بِکت، تاریخِ «کار فرهنگی» می­ دانید بدون این­که لازم باشد هنرمند نسبتش را با سیاست موجود، روشن کند.

و نسبت بسیار جذابی است میان شما و بسیار آپاراتچی­ های اداره سانسور؛ ایشان هم همین موضع را دارند. با پیشانی چین­دار و اَبروهای گِره­ خورده در حیاتِ [و نه لزوما حیاط!] مرکز هنرهای نمایشی فِرت و فِرت سیگار می­کشند، و غم­نامه ­های خود را در حضور «بیچارگانِ مجوز» اجرا می ­کنند. ایشان غمِ بچه­ های تئاتر را می ­خورند وقتی که پس از هر مراسم سانسور، پس از میزانی لاسیدن با ریتم و کارکتر و پلات، و پرت­وپلا گفتن در باب اصول و راست­کیشیِ نداشته ­شان، مراتب وحشت از قدرت­ های مافوقِ خداییِ «Big Brother» نامعلومی را اِنذار می­دهند. و در باب سانسور البته، می­ گویند اگر ما نکنیم آنها می­ کنند! غم­نامه ایشان از بی­ وفایی آن مجوز-به-دستی است که در اندرون دلش ایشان را به جای همکاران شورای نظارت، همچنان «عمله سانسور» خطاب می ­کند! می ­بینید! وقتی نسبتِ «کار فرهنگی» با سیاست روشن نیست، علاوه­ بر این­که دایره گَل­و گُشادی ترسیم می­ کند و هر «نیّتی» را درونش جا می­ دهد، روسیاه دو عالم هم هست. حتی زمانی علمای قوم می­ گفتند «تتلو» هم کار فرهنگی می ­کند.

نترسید! «انقلاب اکتبر نشده هنوز!» و کسی نگفته شما باید در کفِ خیابان جنبشی انقلابی تأسیس کنید؛ مسئله بر سر «انتخاب»های شما و گذشتگان­تان است؛ از مجید سرسنگی و حسین پارسایی و سعید کشن ­فلاح تا مهندس­ پور و اسدی و شما. تبعاتِ هم­نشینی این نام­ ها بر چهره ­ی پاک­ترینِ این نام ­ها هم ردّی می­اندازد، و این «ردّ» با گذر زمان در کَتم عدم نمی ­رود! (گذرِ زمانْ پرسش از این نام­ها، که فی­ المثل «در دهه 60 چه کردید»، را حذف نمی­ کند، بلکه با تمرکز بر این انباشتِ زمانی، در دهه 90 بر این پرسش­ها شدّت و ضرورتی مضاعف اِعمال می ­کند. هرچند در وضع موجود اهمیتِ اِعمالِ این «شدّت و ضرورت» آنقدر مغفول مانده که موفق می­ شوند «کاری» کنند که پرسشِ «در همین دهه 90 چه می­ کنید؟» از اساس «کار» نکند! مجید سرسنگی مدعی دعوت از «ژاک رانسیر» برای سخنرانی در خانه هنرمندان بود. حسین پارسایی «بینوایان» اجرا می ­کند. سعید کشن­ فلاح مرحوم شده و حکماً یکسره در تاریخ است! و مهندس­ پور … [من دِرَنگ می­کنم! و در مهلتی دیگر تفاوتِ «ردِّ» ایشان را توضیح می­ دهم. یقیناً باکی ندارم که این «دِرَنگ و مهلت» در پیِ مُوجّه­ کردن باشد! تمنایی ست در «مُوجّه­ کردنِ» مهندس ­پور که از آن خیالِ ایده ­آلِ معهود می­ آید. خیالی که در موردِ شخصِ مهندس­ پور رَگه­ هایی مشهود از واقعیت دارد. پس «ردّ» پابرجاست، و کارنامه کارگردانی و معلمی مهندس­ پور هم پابرجاست. این­گونه است که پیش فرضِ من بر «تفاوتِ بنیادینِ مهندس­ پور با امثال سرسنگی» استوار است.] و سعید اسدی که در پایان دهه 60 هفده ­ساله بود، در دهه 90 دچار لکنت نمی ­شود…). اما کار و بارِ شما تئاتر است و می‌دانی خصلتِ بنیادین آن «نابهنگامی» است و پیش آمده حتی حدود اجرایش به خیابان هم کشیده شود. دقیقا این­جاست که «انتخاب­ها»ی شما و اعضای این فهرست در تقابل با «نابهنگامی تئاتر» قرار می­ گیرد. همان­طور که من انتخاب کرده­ ام «بریدگی ­ها» و «فلان و چنان» اجرا کنم و مستقیماً با دقایقِ تاریخ معاصر این سرزمین سرشاخ شوم و ایضاً با اداره سانسور، لاجرم شما و دیگران هم نتیجه­ ی منطقیِ انتخاب­ هایتان هستید. تعارفی نیست، انتخابْ انتخاب است؛ یا شما «بَر» دم­ و دستگاه هستید و منتقدِ آن، یا ذیل آن تعریف می‌شوید و کارگزارِ منظمِ ایده‌هایش!

از این رو نامه من علاوه­ بر «شخصیت حقوقی» شما به عنوان دبیر جشنواره تئاتر فجر در سال 1397، خیل دکترها و کارمندانِ تئاتر را خطاب می­کند که حافظانِ نظم موجود اند! (هرچند تلاش می ­کردم «خیال ببافم» و حقیقتِ نادر برهانی مرندِ مهربان را از واقعیتِ «حقوق و دکترها و کارمندان» جدا کنم! و در این مسیر حتماً به آن استدلالِ آبکی وَقعی نمی­نَهم که “دبیر جشنواره در روندی دموکراتیک صرفاً داوران و مدیرانِ بخش­ های دیگر را «انتخاب» می ­کند و در رأی و نظر ایشان دخالتی ندارد”. در دام این ژارگونِ ایدئولوژیک نمی­ افتم. دبیر و مدیر و داور و بازبین و بازخوان و دکتر و استاد و پدر و استوانه و ستون و … برای من علی ­السویه است. داور و سانسورچی دو لفظ با دو معنای متفاوت نیستند که مرا میان «سنجش کیفیت هنری» و «سنجش خطوط قرمز» بازی دهند! ناز و غمزه­ ی دبیر در قبال سنجش داوران و خشم فروخورده و همدلانه ­اش در قبال سانسور چیزی جز «واقعیتِ دست­کاری­ شده و کاذب» نیست. الفاظْ متعددند اما معنا یکی ست. چرا که من چهل ساله ­ام و شما نیز محاط در استعاره­ چهل سالگی این نظام مقدس هستید. و باید بدانید برگ از درخت زمین بیفتد علتش [در] حاکمیت است، و «ویترین» حتی با اختصارش، علاوه­ بر نمایش موجودیِ این بنگاه اقتصادی، همواره بازنمایِ آن ساختاری است که در پَسِ پَستو نهان شده.) و این «شخصیت حقوقی» و دکترها و کارمندان پیوسته ­اش را به­ مثابه سلطه­ ای می­ دانم که دهه­ هاست مشغول سلبِ مالکیت از «مکان­ها و امکان»های عمومی هستند. و این متن حتماً برای چشم­ها و گوش­ های آینده است:

«فلان و چنان» صرفاً نمایشی نبود که با مرارت بسیار چند سالی صرف نوشتن و تمرینش شود و در آذر و دی 1396 در تماشاخانه سنگلج اجرا شود. سودایش این بوده که تَجسُدِ کلماتش روی صحنهْ بازنمایی [تاریخِ] نظمِ مستقر باشد. همچون معدود آثار پیشینم یکسره برای اغتشاش آمده بود و در فتنه‌گری ژست‌هایش ریشه‌های «وضع موجود» را عیان می‌کرد. مفاهیمی که در ویترینِ تئاترِ مطلوب شما نمی‌گنجد. گستاخ است و به شورای نظارت­تان می‌گوید «اداره سانسور» (و ضرورتِ گستاخی را آموزش می ­دهد)، پس فتنه‌گر است و چنان که افتد و دانی آپاراتچی‌های اداره را دست‌به‌سر می‌کند. مگر نه که ایشان از زُبده‌ها هستند؛ هوش ایدئولوژیک‌شان (و تو بخوان بی‌هوشی و نادانی‌شان نسبت به واقعیت انضمامی) هزاربار آزمون شده. این‌گونه که ذهنِ فالوس‌محورشان در پی تعیین جنسیت پشه‌ای است حتی در آسمان غبارآلود تهران. می‌توانند حضور انسان (تَجسُدِ کلمات) بر صحنه را واکاوی کرده و آن را تا نهایت ارگاسم تحلیل کنند. البته ایشان نگران ارگاسم خَلق اند. و «فلان و چنان» به درستی تحریک‌کننده‌ای اَذهانِ ایدئولوژیک است؛ شبحِ حاکمیت را احضار می‌کند.

لاجرم تا سه روز بعد از اجرا طبق زورِ قانونِ همکارانِ شما، اجازه تبلیغات نداشت. تا میانه اجرا مأمورانی مخفیانه می­ آمدند برای پاسداری از آنچه سانسور کرده بودند. علاوه­ بر بایکوت خبری رسانه­ های دولتی، همکاران­تان جوری مُهره­ ها را می­ چیدند که گویی اجرای «فلان و چنان» وجود خارجی ندارد. درواقع مجوزِ اجرا با هزار خدعه و جفا صادر شد برای «اجرا نرفتن»!

(و لازم است این­جا دقائقی از تاریخ را بگویم که چگونه از سال 1389 تا کنون به انحاء مختلف در «امکانِ» جشنواره تئاتر فجر، که ملّی و عمومی است، اجازه اجرا نیافتم. هر سال با بهانه ­ای واحد. گاهی با تحکم و گاهی با ژستِ دوستانه ­ی عاقبت ­اندیش: “داوران در فرایندِ داوریْ مستقل هستند!” طوفان خنده­ ها: استقلال­ تان پیشکش! کسی صلاحیتِ داوریِ داوران را داوری کرده است؟! … و از ابتدای فعالیتم تا کنون، در سالن­ های دولتی­تان که گویی ارث پدری است، تنها 3 بار فرصت اجرا یافته ­ام! آن هم در نبردی طاقت­ فرسا با عمله سانسور، و در محدوده بایکوت سیستماتیک همکاران شما … این­گونه است که مدعی­ ام، از ایرانشهر و خانه هنرمندان تا مولوی و تئاتر شهر، و به­ خصوص «ویترین جشنواره­ فجر»تان، هر «زمان و مکانی» را از پیش سلب کرده­ اید! [آن دخمه­ شومِ میان چهارراه ولیعصر که دیگر زیر چشم و گوش شما ست! و تشخیص می ­دهید چگونه امکان­ های مادی «زمان و مکانِ» آدمیان را دزدیده؟! حق طبیعی راه رفتن، ایستادن و تجمع کردن روی زمین، برای هر کسی و در هر زمانی.] و باید بدانید که تئاتر در ابتدا چیزی جز «زمان و مکان» نیست و ادعای «سنجشِ کیفیت» بدون در نظر گرفتن «امکان مادیِ» اجرا دیگر بلاهت نیست، تبهکاری تام و تمام است. و تأکید می­ کنم؛ از آن گونه «جانِ زیبا» ندارم که در پی «استغناء»، از «مکان و امکان» عمومی و دولتی اعلام بی­ نیازی کنم! و اعلام کنم که با دستانِ پاکم، بر قلّه کوه یا ته درّه، دور از هر چه عمومی و دولتی است، برای یافتن «وحدت وجود»، برای خودم، تمرین تئاتر می ­کنم! من گستاخم و به قصدِ بازپس­گیری زمان­ ها و مکان ­های دزدیده شده، فی­ الحال، «در» تئاتر تمرین می­ کنم؛ و هیچ باکی از آلودن دست­هایم ندارم. پس در مقام پاسخْ سرِ آن شوخی ابلهانه را باز نکنید: «تئاتر خصوصی»! برای من دو حقیقت وجود دارد: مالکیت عمومی و گروه دزدان. [البته حجم متخلخلِ «تئاتر خصوصیِ» برساخته ­تان هم فرصتی دیگر می­خواهد برای رَنده ­کردن؛ و همین­قدر بگویم که نتیجه­ منطقی اعمال­تان، علاوه­ بر سرپوش گذاشتن بر دزدی زمان و مکانِ عمومی، تربیت مُشتی کامنت­ نویس و اینستاگرامر است به جای نویسنده سرِ موضع و کارگردان متعهد.])

و اکنون گویا موجوداتی که به عنوان داور «انتخاب» کرده‌اید -که همچون خیل اَسلاف و اَخلاف­شان لقبِ دکتر را نیز حمل می‌کنند- به‌واقع نقشِ سانسورچی را زودتر از موعد ایفا کرده، در مشقِ ممیزی‌شان «فلان و چنان» را حذف کرده‌اند. مسئله بر سر بازجویی از آن «قاعده کلی و نامشخص» نیست که موجودات مذکور ذیل آن به‌اصطلاح «داوری» می‌کنند. هر چند این قاعده تحت نام «وضعیت اضطراری» دهه‌ها ست مشغول بازتولید آگاهی کاذب است. آگاهی کاذبی که مُدهای تئاتری موجود را شکل داده؛ از تئاتر آپارتمانی و پشت میزی و مستند و بدن و … . به کردارِ «سطل رنگ و موجوداتی فرچه-به-دست» که آثار جنایت را با هنرِ مطلوب بپوشانند. [همچون غرفه­ های فروش کالاهای رنگارنگ در دخمه­ شوم چهارراه ولیعصر که ضرورتِ زیستن بر روی زمین را حذف می­ کنند، طوری که «زیرگذرْ» عادی و حتی مطلوب می­ شود!] و قطعاً ذیل این قاعده کلی و نامشخصِ هنرِ مطلوبِ ایشان است که ادعا می‌کنند کیفیتِ «فلان و چنان» را در قیاس با آثار دیگر داوری کرده‌اند. من این را خوب می‌فهمم و تمام کوششم در پشت صحنه و روی صحنه چیزی جز افشای ژست دروغین ایشان نبوده. در ابتدا قصدم این بود که از این «داور/ سانسورچی»ها بپرسید به چه دلیلی «فلان و چنان» را حذف کرده‌اند؛ اما پاسخ واضح است! و این نامه خود سراسر تشریح آن پاسخ است.

ادعا می­کنم که اجرای «فلان و چنان» ضروری است. و همان اجرای چریکی­ اش در سنگلج که از لای انگشتان­تان سُر خورد فراتر از حدود داوری داوران­تان است. به یک دلیل بسیار ساده و مُبرهن؛ کارنامه و تاریخِ صادقی و کوپال و صالح­پور [و اسلاف و اخلاف­شان!]. ایشان فهمی از «فلان و چنان» ندارند، چرا که فهمی از امکانِ مادی تئاتر و ضرورت بنیادین زمان و مکان ندارند. از آنجا که شغل شریف­شان صرفاً بازبینی و داوری ست و قاعده­ ای کلیشه ­ای دارند برای داوری، هیچ­گاه به صرافت نمی ­افتند که خودِ آن قاعده را داوری کنند. و لاجرم نمی ­فهمند که تئاتر از لحظه آغاز تمرین تا آخرین لحظه­ اجرا وابسته به زمان و مکان است، و این زمان و مکانْ رانتی است که به کسانی می­ دهند و امکانی است که از کسانی سَلب می­ کنند. و این «رانت» و «سلبِ امکان» در هیچ­ کجای داوری این حضرات لحاظ نمی ­شود. اجرای تئاتر، در وهله اول، فتحِ «زمان» و «مکان» است. پس من خصم آن موجوداتی هستم که امکان آن را سلب می­ کنند. هرچند ایشان را «حریفِ» گفتگو در باب کیفیتِ «فلان و چنان» نمی ­دانم. چرا که ایشان و همکاران­شان خودِ مشکل هستند. و برای من قدرتْ ساختاری انتزاعی نیست که نتوانم به نام‌ها اشاره کنم. «اشاره به نامْ» بخشی از مکانیزم است. پیشتر به رحمت امینی و مجید سرسنگی و نغمه ثمینی و محمد باقر قهرمانی اشاره کرده بودم. و حال این سه داور. و بر این فهرست می‌توان افزود. و هر کس باید بیفزاید.

قطعاً می‌پرسید که اگر «فلان و چنان» در این جشنواره اجرا می‌شد من دیگر این نامه را نمی‌نوشتم؟! و مصداق‌های این نامه دود می‌شد و به هوا می‌رفت و نه نامی از نادر برهانی مرند بود و نه هر کارمند/ دکتر/ داور/ سانسورچی تئاتر؟!

بله!

دقیقاً نمی‌نوشتم.

همین‌ها را اجرا می‌کردم. و همین‌ها را اجرا کرده‌ام. کارنامه­ ام را ببینید!

بدین ترتیب اگر ابزار نوشتن همین نامه را از من بگیرند محتوا و مصادیقش را با «فُرم» دیگری فریاد خواهم کرد تا مرگ … که «فُرم نوعی داوری است که با ارعابی مقدس همه چیز را وادار به رستگاری می­کند» (لوکاچ).

و برای روشن شدن اَذهانِ ایدئولوژیک که کم هم نیستند تأکید می‌کنم «دیگی که برای من نجوشد» علی‌السویه است برایم هرچه در آن بجوشد! و از پی این تمثیل هر کسی باید با اتکا به «دلایل شخصی»اش سر به شورش گذارد. بدون داشتن «آنچه شخصی است» نمی‌توانیم با امر جمعی بیامیزیم. هر کسی باید با دلایل شخصی‌اش آغاز کند. این شرافتمندانه‌ترین کُنش ممکن است… و مسئله من اجرا شدن «فلان و چنان» در «بهترین شرایط ممکن» است تا ایده‌های ضروری آن درون خلقْ منتشر/منفجر شود. و شما و همکارانتان این «بهترین شرایط ممکن» را، که «زمان و مکان» است، در روند سلبِ امکانی غارتگرانه، ذیل دم‌ و دستگاهِ جشنواره و مرکز و دانشگاه، دزدیده اید. و این نه فقط برای امسال و پار و پیرار، که 7 سال است این روش را منحصراً در مورد «من» به­ کار می­برید. (و هر کسی باید دادنامه شخصی خودش را بنویسد! و از «من» خود بگوید. و تجمیع این دادنامه­ ها احتمالا صدایی جمعی می ­سازد، و آن­گاه حلِّ یک مسئله، مسائل دیگر را حل می­ کند! و این دادنامه ­های شخصی همواره در قیاس با کارنامه­ صحنه و تاریخِ پشت صحنه­ آن «من» سنجیده می ­شود. این­گونه است که این «منِ ملتهب» هیچ­گاه به «ایگوی متورم» تقلیل نمی­ یابد! مگر آن فرصت ­طلبی که ذیلِ دادنامه­ اش در پیِ رزومه است و هر نقدش «حقیقت نقد را تبخیر می ­کند»، که از پیش رُسوا ست.)

قطعاً امکان مادی و «زور»ش را دارید که فی­ المثل مُشتی رِند را سیم دهید که مرا با سنگ بزنند، یا در پی «حقوق و قضا» کلمات این متن را بکاوید برای کشف آلاتِ جُرم. اما آگاه باشید که من، به شهادت آثارم و فُرم این نامه (و هر فُرم آینده که اختراع می­ کنیم) «یکسره در آفتاب بوده‌ام»، پس هیچ کجا خود را نچپانده‌ام و از هیچ رانتی بهره نبرده ­ام، عضو هیچ حلقه‌ای نبوده‌ام برای «انتفاع»، لاجرم آماده‌ام برای هر تبعاتِ کُنش‌ام.

 

رضا شاهبداغی

پاسخ ترک

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید